شاهی در پوست پلنگ

شاهی در پوست پلنگ

شاهی در پوست پلنگ

0.0 0 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

0

خواهم خواند

0

کیومرث بالای کوه، بر سنگی نشسته بود. پوست پلنگی را به تن کشیده بود.دورو برش خلوت تر از روزهای پیش بود. تنها بود، مانند روزهای نخست. به پلنگینه ای که تنش را پوشانده بود، نگاهی انداخت. یادش از روز نخست آمد. لخت و عور در میانه ی بیابان بود. از چهار سو تا چشم کار می کرد، بیابان بود و بیابان. تمام جهان بیابان بود. نه جهان را می شناخت، نه خودش را .... با خود فکر کرد : «حالا سیامک چه می کند ؟ » سیامک عزیزترین کسِ او بود، سیامک پسرش بود. سیامک با سپاهی بزرگ از آدمیان و جانوران به جنگ اهریمن رفته بود. سیامک با سپاهی بزرگ از آدمیان و جانوران به جنگ اهریمن رفته بود.سیامک رفته بود تا روشنایی را در جهان بگستراند.