بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

قصه های جورواجور

قصه های جورواجور

قصه های جورواجور

5.0
1 نفر |
1 یادداشت
جلد 1

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

1

خواهم خواند

2

چند جوان جلوی یک مغازه زیر سایه نشسته بودند؛میگفتند و میخندند. یک جوان قدبلند با دیدن پیرمرد گفت: "بچه ها! این پیرمرد قوزی را ببینید. طوری خمیده به این سو می آید که انگار صد کیلو بار بر پشتش دارد." یکی دیگر گفت:"آن قوزی که او بر پشتش دارد، کمتر از صد کیلو هم نیست." همین که پیرمرد خواست از کنار آنها رد شود، جوان قدبلند با خنده مسخرگی گفت: "چطوری پهلوان!؟" پیرمرد ایستاد. کمی تنش را بالا کشید عصایش را در دست جا به جا کرد و با دستمالی عرق صورتش را پاک کرد. بیچاره بدجوری دست هایش می لرزید. جوان قد بلند به قوز پشتش اشاره کرد و گفت: "عمو قوزی! این کمان را چند خریده ای؟ بگو تا من هم یکی بخرم." بعد او و دوشتانش زدند زیر خنده. پیرمرد لبخند تلخی زد و جواب داد:...

یادداشت‌های مرتبط به قصه های جورواجور