بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

آواز کافه غم بار

آواز کافه غم بار

آواز کافه غم بار

کارسون مکالرز و 3 نفر دیگر
3.1
37 نفر |
19 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

5

خوانده‌ام

68

خواهم خواند

28

معشوق هم ممکن است از هر سنخی باشد. عجیب و غریب ترین ا?دم ها هم می توانند محرکی برای عشق باشند. پیرمردی که دست و پایش می لرزد می تواند هنوز هم عاشق دختری غریبه باشد که بیست سال پیش در بعدازظهری توی کوچه های چیهاو دیده بود. کشیش ممکن است عاشق زنی گمراه شود. معشوق می تواند حقه بازی با سرووضعی ژولیده باشد و دست به هر کار بدی زده باشد. بله، عاشق هم مثل باقی ا?دم ها اینها را می بیند، اما کارهای معشوق ذره ای در میزان عشقش اثر نمی کند. ا?دمی خیلی معمولی می تواند محرک عشقی دیوانه وار و پرشور شود، عشقی به زیبایی زنبق های سمی مرداب. ا?دمی خوش قلب می تواند محرکی برای عشقی حقارت بار و ا?زارنده باشد یا دیوانه مردی که تند و نامفهوم حرف می زند می تواند در درون کسی چکامه ای لطیف و بی تکلف را طنین انداز کند. بنابراین تنها خود عاشق است که قدر و منزلت عشق را تعیین می کند.(از متن کتاب) درباره این کتاب بیشتر بخوانید

لیست‌های مرتبط به آواز کافه غم بار

یادداشت‌های مرتبط به آواز کافه غم بار

            غریب‌بودنِ قصه، از جمله‌ی اولش پیداست؛ "چه بگوییم از ولایتی که خاکِ مرده بر آن پاشیده‌اند؟"
یاد این آیه افتادم که؛ "روزها بینِ مردم در گردشند". آدم‌ها و چیزهایی که دوستشون داری، همون مکان‌ها و اشخاصی که یک‌روز بهترین لحظات زندگیتو ساختن، حسِ تنهاییتو چندبرابر می‌کنند.
شیوه‌ی روایت یه‌جوریه انگار راوی وقتی می‌خواد آب‌وتاب قضیه رو بیشتر کنه یه تنفس شکمی داره و آب‌دهنشو قورت میده، بعد می‌بینی همچین اتفاق خاصیم نیفتاد. اگر کتابو بخونید، حسِ عجیبی داره و اگر نخونید، چیزیو از دست ندادید.
یه بخشیم آخر داستان اضافه شده درباره دوازده انسانِ فانی که من متوجه ارتباطش به اصل داستان نشدم، به فلسفه‌ی زندان بودن دنیا اشاره داره یا خواسته بارِ غم‌زدگی داستانو بیشتر کنه؟
برداشت شخصیِ من اینه؛ آدم‌هایی که خیابونی رو میسازند که معلوم نیست بتونند ازش عبور کنند و زیر لب ترانه‌ای می‌خونند که همزمان شاد و محزونه. آره خب زندگی همینه و روزها بین مردم، در گردشند.
          
                آخر داستان یه قسمتی داره به اسم دوازده انسان فانی هیچ نفهمیدم چیه 😑هیچ توضیحی هم در موردش نداده

در کل جزو کتاب های دوست داشتنی منه
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

            فضای این داستانِ نسبتاً کوتاه خیلی عجیب بود؛ در عینِ سادگی انگار پیچیده بود، انگار متوجه چیزهایی که اون زیر در جریان بودن نبودی، انگار مدام حس می‌کردی به‌اندازهٔ کافی به جزئیات دقت نکردی. شخصیت‌ها بااین‌که به‌شدت غریب بودن، قابل‌لمس بودن. انگار داشتی می‌دیدی‌شون، انگار تو هم به اون کافه رفته بودی. به اون کافه در اون دهکدهٔ گرم و بی‌روح و سوت و کور. بعد از تموم شدن کتاب و خوندن متن جان مک‌نلی که انتهای کتاب اومده بود برام کمی روشن شد چرا این حس رو داشتم؛ به‌خاطر راوی عجیب کتاب که انگار یکی از شخصیت‌های نادیدنی کتاب بود و لابه‌لای روایت از تجربه‌های سوبژکتیوش می‌گفت. من کارسون مکالرز رو نمی‌شناختم و بعد از تموم شدن کتاب که دربارهٔ زندگی تکان‌دهنده‌ش و تمایلش به سبک گوتیک خوندم بیشتر و بیشتر با فضای کتاب ارتباط برقرار کردم. مطمئنم حس‌وحال اون دهکده و شخصیت‌های عجیبش و اون زندانی‌های  فانی همیشه گوشهٔ قلبم می‌مونن.
          
            بسم‌ الله

سبک گوتیک ژانری در ادبیات است که از ترکیب وحشت و مضامین عاشقانه به وجود آمده‌است.

با جست‌وجو به دنبال مولفه‌های سبک گوتیک بودم.
رازآلودگی، نفرین، مولفه‌های غیرطبیعی، مولفه‌های عاشقانه، شخصیت شرور، پریشانی عاطفی، کابوس، ضدقهرمان و زن ناتوان از جمله مولفه‌های این سبک است.

داستان پیرامون یک روستای دورافتاده و مرده است، جایی که اهالی اش بویی از زندگی نبرده‌اند. جایی که امروز فقط یک خانه در آن پیدا می‌شود که چشم را به خود مشغول می‌کند و همان خانه درب و پنجره‌هایش تماما چوب خورده است و امکان ارتباط با بیرون ندارد، فقط هر از چندگاهی به دلیل گرمای زیاد هوا، پنجره‌ای باز می‌شود و دو چشم لوچ از بالا به پایین نگاه می‌کند. دو چشمِ مربوط به زنی که روزگاری پر رفت‌وآمد ترین کافه آن حوالی را رتق و فتق می‌کرده است و همه در آن خانه زندگی و بودن را تجربه کرده‌اند.

بانویی که در آن خانه زندگی می‌کرده است روزی معشوق بوده و روزی دیگر عاشق...
روزگار معشوق بودن، عاشق را ویران کرد و روزگاری که عاشق شد، معشوقش او را به انتحار رساند.
درست مثل حکایت دنیا، درست مثل این مَثَل که گهی زین به پشت و گهی پشت به زین...
خانه در حال کج شدن و افتادن است و اهالی فقط نظاره‌گرند و مواظب، که نزدیک خانه نشوند.
گویی عشق در این روستا افسون شده است...
اهالی روستا نیز انگار این مَثَل را می‌دانند و سراغ عشق نمی‌روند، جمعیت روستا که در دوره‌ای پر از جوان بوده، امروز به شکل رخوت‌انگیزی پیر و خسته شده است. هیچ‌کس، دیگر به دنبال تجربه عشق و زندگی نیست و همه گویی از روزگار خسته شده‌اند.

کتاب تجربه جالبی از مطالعه داستان بلند است در سبک خودش، سبکی که تا به امروز نخوانده بودم.
          
            از همون روزی که هدیه‌گرفتمش (به احتمال زیاد به این خاطر که اکثر اطرافیانم از ارادتم به نشر بیدگل باخبرند!) به سبب کوتاه و نقلی‌بودنش، پای ثابت کوله‌ای که باهاش شیفت می‌رفتم شد. برخلاف انتظاری که از جثه‌ش و سرعت خودم در خوانش‌اش( البته؛ بدون اطلاع از محتواش!) داشتم، خیلی خواندنش طول کشید.
اگه بخوام به همون شدتی که از ناجالب‌بودنش تو ذهنم هست، بروز ندم، اینجور آغاز می‌کنم که توصیفات خوب و قوی‌ای داشت. هر قدر هم فاصله می‌افتاد بین خوانش‌هام، همون لحظه که اولین جمله رو می‌خواندم، می‌رفتم تو فضاش. 
تو ذهنم فضایی که از این فیلم‌های کلاسیک و وسترن و کابوی‌طوری دیده‌بودم، بود. با تم خاکی- قهوه‌ای روشن به دلیل خاکی‌بودن غالبْ فضای شهر و یه کافه‌ی چوبی هم وسط اون همه خاک‌وخول.
به شخصیت‌ها هم خوب پرداخته‌شده بود. هروقت کوچک‌اشاره‌ای هم به میس امیلیا می‌شد، پررنگ و واضح جلوی چشم‌هام بود انگار!
ببین ولی خود داستان؟ خیلی نسبت بهش این‌جوری بودم که "خب...؟ که چی؟" نمیدونم. برام pointless بود. به قدری که به شک افتادم که شاید به میزان قابل‌توجهی سانسور شده. چون مثلاً تو هیچ نقطه من ارتباط حسی‌ای بین امیلیا و گوژپشت حس نکردم؛ صرفاً یهو افتادیم توش انگار؛ اعتماد سریع امیلیا به گوژپشت، راه‌دادنش به خونه‌ش و اونجور ازش مراقبت‌کردن.
واقعاً عجیب. واقعاً ندانم چرا این‌گونه شد. 
درکل؟ به عنوان کتابی که به کسی توصیه‌کنم یا تو تبادلاتم با دوستان دخیلش کنم، نه. ولی به عنوان خوانش سبک و کوتاه و کم‌پیچیده تو مترو یا مثل خودم تو شیفت‌های طولانی بیست‌وچهار ساعته، آره خب.:))

《گاهی زندگی تبدیل می‌شود به تقلایی کش‌دار و غم‌بار برای به‌دست‌آوردن چیزهایی که زنده نگهمان می‌دارد. و اما مسئله‌ی بغرنج این است: هرچیز به‌دردبخوری قیمتی دارد و فقط با پول می‌شود آن را خرید و جهان به این ترتیب اداره می‌شود.》