معرفی کتاب فاصله اثر حسین اعتمادزاده
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
0
توضیحات
آفتاب به شاخه های درخت چنار که رسید، مرد جارو کردن را رها کرد. روی نیمکت پارک نشست و به دسته ی بلند جارو تکیه داد، تا خستگی را از تن به در کند؛ خسته از برگهای پاییزی. چشمانش سنگین خواب بود. پلک هایش روی هم رفت. چشمانش هنوز گرم نشده بود، که صدای خش خش برگهای خشک او را از جا پراند. رد صدا را گرفت. تا به خود بیاید، یکی مثل باد دور شد. خم شد، فقط نیمی از اندام پسربچه ای را دید که لای شمشادها گم شده بود. چند قدم برداشت، تند و بلند، اما سرفه امانش را برید. همان جا ایستاد آنقدر سرفه کرد که حنجره اش به درد آمد. با غیظ گفت: «مگر دستم بهت نرسه، می دونم چی کارت کنم. پدر پدر سوخته ات رو در میارم. با همین دسته جارو، تنت رو آش و لاش می کنم». عینکش را بالا داد. آب دماغش را بالا کشید. پاکت کوچک سیگار را از جیب پیراهنش درآورد. نخی از آن را گیراند. پک بلندی زد. دوباره به سرفه افتاد. با خود گفت: «ای کوفت... ای کوفت». ته مانده ی سیگارش را به طرف سطل زباله پرتاب کرد. نفسی تازه کرد و آرام به طرف برگ های تلنبار شده رفت. قسمتی از آنها لگدمال شده بود، عین روزهای قبل. دوباره گفت: «پدر سوخته، انگار می دونه من از صدای خش خش برگ ها...»