ماه شرف

ماه شرف

ماه شرف

0.0 0 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

1

خواهم خواند

0

من نشستم روی سنگی، سنگ بزرگی که خیال می کنم اصلاً برای همین گذاشته بودند توی باغ که وقتی آب می اندازند به باغ، باغبان بنشیند و مراقبت کند و خسته هم نشود. خسته بودم من و سرفه ام می آمد گاهی، اما سردم نبود. صورتم کمی سخ کرده بود، علی الخصوص که بادی سرد، نمی دانم از کدام طرف باغ می آمد؛ گمانم از سمت درخت های انگور ته باغ بود.برگشتم و نگاه کردم به آن سمت و وقتی دیدمش، تنم یخ کرد. مردی جوان با عبایی روی دوش و سر برهنه ایستاده بود بین درخت ها، آسمان را نگاه می کرد. عینک دور طلایی قشنگی داشت، صورتش مهتابی بود و پاک تراشیده و دست باریکش حلقه شده بود روی عصایی که سر حیوان داشت.