توفان سوار
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
0
توضیحات
«اگه یه بچه از گرسنگی در حال مرگ باشه، بهش غذا ندم و بمیره ، مگه نه اینکه من باعث مرگش شده ام؟ این ها احمقن و حتی بلد نیستن شکار کنن اما بچه همراهشونه. دارن از گرسنگی تلف میشن. من غذا دارم. اگه الان بذارم و برم روح بزرگ از این کارم غمگین میشه.»فیرگل گفت«جد در جد این آدم ها هیچ درکی از روح بزرگ نداشته اند و ندارن. اون ها بی فکر و طماعن، بی رحم و پستن. زمین رو نابود میکنن و کوه ها رو از هم می شکافن، جنگل ها رو از بین می برن و رودخونه ها رو آلوده میکنن.»«فکر کنم منظورت اینه که اگه من یه شر کوچیک انجام بدم یه خیر بزرگ بوجود بیاد. شاید این حقیقا بزرگی باشه. اما حقیقای نیست که دلم بخواد درکش کنم. من سائوگوانتا هستم. یه شکارچی ام. نمی ذارم بچه ها گرسنگی بکشن. روح بزرگ به خاطر همچین عملی به من استعداد شکار و هماهنگی با سرزمین و مردمم رو نداده.» بعد بلند شد و گوشت آهو را بر روی شانه هایش گرقت.فیرگل ایستاد. آشفتگی اولیه از وجودش رخت بربسته بود و حس میکرد باری از دوشش برداشته اند.تو مرد بزرگی هستی سائوگوانتا من هم باهات میام.