به راستی دوستت دارم

به راستی دوستت دارم

به راستی دوستت دارم

سسلیا آهرن و 1 نفر دیگر
5.0
1 نفر |
0 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

1

خواهم خواند

0

«هالی» بلوز نخی آبی رنگ را جلوی صورتش گرفت و بوی آشنا به مشامش رسید، غم شدیدی در دلش موج زد که قلبش را به درد آورد. خانه ساکت و او تنها بود. «جری» رفته بود و هرگز برنمی گشت و این حقیقت داشت. او دیگر هرگز نمی توانست با او باشد. مجموعه ای ازخاطرات باقی مانده بود و چهرۀ جری که در ذهنش روزبه روز مبهم تر می شد. آن دو عاشق هم بودند و کسی تعجب نکرد که تصمیم گرفته اند با هم ازدواج کنند. آن دو روزهای خوبی را با هم می گذراندند و زندگی شادی داشتند؛ تا این که سردردهای جری شروع شد. اول فکر می کردند سردردی معمولی است ولی بعد از مدتی متوجه شدند توموری در سر جری رشد می کند. جری برخورد راحتی با موضوع داشت؛ او هر روز کارهایی را نام می برد که شاید دیگر فرصت انجام آن ها را نداشت و روزبه روز به فهرست این کارها افزوده می شد. بالاخره روزی که از آن می ترسیدند فرا رسید و جری برای همیشه هالی را تنها گذاشت. آن روز هالی در فکر بود که مادرش به او زنگ زد و گفت نامه ای به نام او برایش رسیده که بر روی آن نوشته شده است: «لیست».