وقتی هیتلر خرگوش صورتی مرا ربود: رمان

وقتی هیتلر خرگوش صورتی مرا ربود: رمان

وقتی هیتلر خرگوش صورتی مرا ربود: رمان

جودیت کر و 1 نفر دیگر
3.0
1 نفر |
0 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

2

خواهم خواند

0

آنا گفت: «وقتی کشور نداشته باشی مسئله فرق می کند. اگر کشور نداشته باشی دست کم باید با پدر و مادرت باشی.» به صورت های غمگین پدر و مادرش نگاه کرد و گفت: «می دانم. راه دیگری نداریم و دارم اوضاع را سخت تر می کنم. قبلا برام فرق نمی کرد که پناهنده باشم. حتا آن را دوست داشتم. فکر می کنم دو سال گذشته که پناهنده بودیم بهتر از وقتی بود که در آلمان بودیم. اما اگر ما را پیش عمه بفرستید من خیلی می ترسم... من خیلی خیلی می ترسم...» بابا پرسید: «از چی؟» «که واقعا احساس کنم یک پناهنده هستم.» و شروع به گریه کرد.