پناهگاه بی پناه: خاطرات بازماندگان پناهگاه پارک شیرین کرمانشاه
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
مرادی که داخل رفت، ما از سوراخی که درست کرده بودیم دستمان را داخل می کردیم و چیزهایی که به دستمان می رسید بیرون می کشیدیم. دستم را توی سوراخ کردم و تا آن جایی که جا داشت تنه ام را آویزان کردم تا بتوانم از داخل سوراخ چیزی بردارم.دستم به دست کسی خورد خوشحال شدم و سعی کردم دست را بکشم. با خودم گفتم خدا را شکر که اولین نفر دارد نجات پیدا می کند. وقتی دست را بیرون کشیدم ازدیدن آن نزدیک بود از حال بروم. دست یک زن بود، دست سوخته ای که النگوهایش هنوز به آن آویزان بود و سوخته و سیاه شده بود!