معرفی کتاب زمانی برای پنهان شدن اثر احمد بیگدلی

در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
0
توضیحات
«پس، در خانه بمان، در کنار بخاری. پای پنجره بنشین تا ناصر از تخت پایین بیاید و یونیفرم سربازهای عراقی، را که سروان برایش تهیه کرده بپوشد. بدون عجله یونیفرم را می پوشد و قد راست می کند. سروان، دست هایش را به کمرش می زند و سرتاپایش را برانداز می کند: آن چشم ها و ابروهای پیوسته را، گونه های برجسته را که در آن چهره پریده رنگ تحلیل رفته اند و بازوانی را که با اشتیاق پیش می آیند تا او را در آغوش بگیرند. در آغوش می گیرد و به سینه می فشارد. آیا این مهر سرکشی که ناگهان در دل سروان سر به شورش برداشته، ناشی از گرمای تن ناصر نیست؟ ــ با لباس که مشکلی نداری؟ با لباس مشکلی ندارد جز آن که بوی دشمن می دهد، اما پوتین ها اندازه نیست. ــ نزدیک مرز عوض شان می کنیم. ناصر نگران است: پا به پا می شود و عاقبت دلش را خالی می کند. می گوید: «نگران شما هستم قربان. توی دردسر می افتین». سروان هم می داند توی دردسر بزرگی می افتد. امّا «اختیار» کرده است. شاید به جبران آن که نمی بایست پیش از این اتفاق می افتاد و اتفاق افتاده بود. زیراکه نتوانسته بود به موقع و با فراست پیش بینی بکند و آن ورطه هول و هراس تردید را به تأخیر بیندازد. ــ و اگر توی دردسر بیفتین؟... این را ناصر با تشویش خاطر می گوید و اشاره می کند به سرباز کشیک عراقی که نیست. ــ یک هفته بهش تشویقی دادم و فرستادمش خانه. ــ ولی کافی نیست قربان.