معرفی کتاب آرام اثر سیمین شیردل

در حال خواندن
0
خواندهام
7
خواهم خواند
0
توضیحات
- از همون موقع که تو واسهی شاهرخی کلاس میذاری. بابا عروسی کن برو سر خونه و زندگیت دیگه. نسرین هم به خنده افتاد. پری گفت: - قربون دهنت سارا! من که دلم واسهی این بی چاره شاهرخی میسوزه. بابا یه کم باهاش راه بیا. - اگه تو اینقدر دل رحمی، یه کمی از این دلسوزی رو خرج اون کامران بیچاره کن که دو ساله سرکاره. نسرین با شور و نشاط دخترها خودش هم به نشاط آمده بود. صدای باز شدن در همه را متوجه سمت دیگر اتاق کرد. دکتر بود به همراه دو پرستار. دکتر گفت: - سلام خانم سپاسی! حالتون چهطوره؟ - به لطف شما خوبم. دکتر به توضیحات پرستارها خوب گوش داد و به پرونده ی نسرین نگاهی انداخت و گفت: - به نظرم ما با شما دیگه کاری نداریم. امیدوارم شما هم هیچوقت سر و کارتون به ما نیفته؛ اما به جناب پورعماد هم عرض کردم اگر مواظب خودتون نباشید، خدایی ناکرده باید عمل کنیم. اینه که سعی کنید در محیطی کاملاً آرام به دور از هیجان فعلاً خودتون رو تقویت کنید. بعد از اینکه اکرم و سارا کارهای ترخیص نسرین را انجام دادند به خانه رفتند و نازنین با اسپندی که اکرم از قبل حاضر کرده بود در انتظار بود. وقتی نسرین از در وارد شد او را همچون دختری عزیز در آغوش کشید و خدا را شکر کرد و خیلی سریع از نسرین خواست تا بهبودی کامل در اتاقش استراحت کند. بعد از اینکه نسرین را در تخت خودش خواباندند. سارا به اتاق خودش رفت. خسته بود و احتیاج داشت کمی با محمد صحبت کند. - الو سلام! - سلام عزیزم! خوب هستی؟ مادرت مرخص شد؟ - آره، خیلی خوبم، مامانم هم مرخص شده. خدا رو شکر حالش خوبه؛ اما باید خیلی ملاحظه کنه. چون دکترش میگفت اگه مراقبت نکنه به عمل می رسه. ( با آنهمه خستگی، کمی شیطنت به سراغ سارا آمد و گفت:) « محمد تو این چند روز با خودم فکر می کردم اگه مامانم عمل جراحی بخواد از عبدالرئوف کمک بگیرم. » محمد با کمی مکث گفت: - حالا خدا رو شکر که به اونجاها نکشید. در ثانی اگر هم اینطور میشد مگه تو ایران کم جراح قلب خوب داریم که تو میخواستی از عبدالرئوف کمک بگیری. دیگه نمیخوام بهش فکر کنی حالا که به خیر گذشت. سارا پشت گوشی از حسادت محمد خندهاش گرفته بود؛ اما محمد متوجه نشد. او دوشی گرفت و کمی به سر و وضعش رسید و به اتاق نسرین رفت. با تبسمی شیرین و با نگاهی در چشم نسرین گفت: - خیلی ترسوندیم مامان. - نترس عزیزم، من حالا حالاها با تو کار دارم. مگه به این زودیها از این دنیا دل میکنم؟ ( بعد کمی لحن صداش جدی شد ) « سارا! دیگه وقتش رسیده که چیزهایی که یک عمر میخواستی بدونی بهت بگم. » نسرین راست میگفت. سارا همیشه دلش میخواست از گذشتهی نسرین همه چیز را بداند؛ اما حالا که نسرین میخواست برایش بگوید، زیاد حس خوشایندی نداشت. فکر میکرد شاید از مادرش چیزهایی بشنود که آرزو کند که ای کاش هیچوقت نشنیده بود. چرا بعد از اینهمه سال، حالا میخواست نقاب از چهرهی پدر او بردارد؟ سارا ترجیح میداد پدرش ناشناخته باقی بماند تا اینکه بشناسد و رنج ببرد. حتماً نسرین گذشته ی خوبی در مورد پدرش نداشته که هیچوقت دلش نمیخواسته صحبتی بکند. این بود که با تردید گفت: - مامان، اصراری ندارم. یعنی دیگه الآن اصراری به شنیدن گذشتههای شما ندارم. اگه دلت نمیخواد بگی، خودت رو اذیت نکن. نسرین فهمید که سارا را وحشت در بر گرفته، وحشت از شنیدن گذشتهها. با لبخندی گفت: - نه عزیزم، گفتم وقتش رسیده. اگر تا به حال چیزی نمیگفتم، نه اینکه نخوام بگم، موقعش نبود. اکرم با سینی شام وارد شد. برای نسرین مقداری سوپ آورده بود و برای سارا خورش اسفناج و برنج. سارا گفت: - اکرم جون، سوپ بازم داریم؟ - آره عزیزم، میرم برات مییارم. - نه خیلی ممنون. اگه داریم خودم میرم مییارم. ( و پایین رفت. )