فلیچیتا و چند قصه ی دیگر
![فلیچیتا و چند قصه ی دیگر](https://s3.ir-thr-at1.arvanstorage.com/top-readers-publishers/books/45de2df6-9bd3-4501-9900-203d8cb43966.jpg)
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
0
خرید از کتابفروشیها
...از اون صبح آفتابی پاییز سال ها گذشت و دنیا جای دیگه ای شد و من بارها و بارها به فلیچیتا گوش دادم ؛ وقتی تمام حسن یوسف های هفت رنگ خشک کردن؛ وقتی پدربزرگ جایی بین سیگارها و عینک و کلاهش در خمیدگی و سکوت درگذشت؛ وقتی اون خونه ی کهنه و زیبای سرشار از خاطره و قصه و راز، از بیخ و بن خراب شد؛ وقتی مادربزرگ با تسبیخ و مهر معرش، بدون این که حتی بتونه واژه ی خداحافظی رو به زبون بیاره، برای همیشه وداع کرد؛ و وقتی دایی علی شاد و بلند قد و خویش قیافه، به اون شکل وحشتناک و تراژیک ناگهانی مرد؛ به اون لحظه ی عجیب و جادویی فکر کردم و به تناسب شگفت انگیزی که با معنای فلیچیتا داشت: خوشبختی، خوشبختی دمی ست که آفتاب گرم را بر صورتت حس می کنی خوشبختی، چراغی روشن با ترنم یک ترانه خوشبختی، شبی کنار ساحل است و موجی که می خروشد آه...چه دوست دارمت خوشبختی.