گذر تنگ دلتنگی
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
0
با نگاه در چشمان اشکآلود عاطفه گفتم: «اسم من ستاره است، ستاره، ستارهای که آسمان به آن بزرگی من را از خودش روند و بیرون انداخت و به این سرزمین نفرین شده تبعید کرد.آره، من ستاره ام، ستارهای که یک روز میدرخشید و تابان بود، اما حالا خاموش شده و کنج این دیوار نشسته. از کجا باید بگم، از کجا شروع کنم که زندگی به من بد کرد!» ساکت شدم. سالار وقتی سکوت من را دید گفت:«ستاره جون، از اونجایی شروع کن که فهمیدی علت امید و تلاش برای زندگی کردن چیه؟!» با نگاه کردن به چشمان پر از برق سالار گفتم:«زندگی من از اونجایی برام معنی پیدا کرد که شب را به صبح میرساندم و درس میخوندم، تا دانشگاه قبول بشم.» یه روز پدرم با روزنامه به خانه اومد و گفت:«ستاره، قبول شدی، قبول شدی!» از خوشحالی نمیدونستم چه کار کنم؟! روزنامه را از پدرم گرفتم و بهش نگاه کردم. نه یک بار، نه دو بار، هزار بار تا اینکه مادرم روزنامه را از دستم گرفت و گفت:«بسته دخترجون، کور شدی! میخوای دانشگاه نرفته، کور بشی!» پدرم گفت:«رشتهای که دوست داشتی قبول شدی، خبرنگاری.ولی خوب مشهد قبول نشدی، تهران قبول شدی. فکرهایت را کن ببین میتونی بری تهران و تک و تنها زندگی کنی؟!» حرفهای پدرم، اینکه ممکنه چه اتفاقاتی برای دخترهای جوون، آن هم در یک شهر غریب بیفته، دلهرهای عجیب گرفتم، چند روز بدون اینکه چیزی بگم، فکر میکردم، به اینکه بروم به تهران یا نه. تا اینکه تصمیم گرفتم و به پدر و مادرم گفتم که میخوام برم. پدرم مخالفت کرد و گفت:«اگر مشهد بود، حرفی نداشتم،ولی تهران نه، نمیتونم قبول کنم که تو تنها در اونجا زندگی کنی.» به پدرم،حرفهایی که به من و خواهرم در مورد نجابت یک دختر و اینکه اگر یه دختر یا یه انسان توی تنهایی، خدا را صدا بزنه، خدا جوابش را میده و اون را از خطرات حفظ میکنه.. یادآوری کردم. پدرم در فکر فرو رفت و بعد از خانه بیرون رفت. من به مادرم نگاه کردم. مادرم گفت:«هر چی پدرت بگه.» بعد به آشپزخانه رفت. چند ساعتی گذشت و پدرم با یک جعبه شیرینی به خانه برگشت و جعبهی شیرینی را به من داد و گفت: «مبارکِ. فردا به تهران میریم.» فردا صبح زود مادرم، من و پدرم را با دعا و صلوات از زیر قرآن رد کرد و ما را راهی تهران کرد. پدرم با دیدن دانشگاه و دیدن محل زندگیام با خیال راحت به مشهد برگشت ودر حین رفتن گفت:«دخترم تو را به خدا سپردم ،دوست دارم وقتی دَرسَت تمام شد با سرافرازی به تو نگاه کنم و سرم را بالا بگیرم.» از روز بعد به دانشگاه رفتم و با محیطی که برایم کاملاً نامأنوس بود آشنا شدم. روزها همینطور میگذشت من صبح به دانشگاه میرفتم و عصر به خانه برمیگشتم، اما اینبار در حین رفتن به دانشگاه راهی را پیدا کردم که همیشه دوست داشتم در آن مسیر قدم بردارم، از روز بعد از آن مسیر، به دانشگاه میرفتم ،البته نه با چشمان باز، بلکه با چشمان بسته. وقتی با چشمهای بسته تو فصل پاییز، توی آن خیابان که از دو طرف پر از درختهای قد کشیده بود و برگها در هوا معلق بودن تا جایی را روی زمین برای خود پیدا کنند، راه میرفتم، وقتی روی برگهای زرد و نارنجی که روی زمین این ور و آن ور روی هم غلت میخوردند و بازی میکردند، قدم میگذاشتم و خرد شدن برگها را زیر پاهایم احساس میکردم، با خرد شدن برگها، مرگ را احساس میکردم و میگفتم:«مرگ میتونه به همین سادگی باشه. بعضی وقتها احساس میکردم که برگها با من حرف میزنند و میگویند که ما هنوز زنده هستیم، ما را با قدمهایت از بین نبر. شاید نفرین آن برگهای نیمه جون بود که باعث شد من اینجا باشم. سالار نگاه کوتاهی به من کرد و گفت:«برگها زمانی که از شاخهی درخت جدا میشوند، غزل خداحافظی را میخوانند، نه وقتی که تو روی آنها قدم گذاشتی.» حرفهای سالار مثل همیشه به قلبم آرامش میداد، ادامه دادم و گفتم:«روزهای دانشگاه همینطور پیش میرفت و درسها روز به روز سختتر میشدند تا اینکه امتحانات ترم اول شروع شد.با نمرات عالی امتحاناتم را گذراندم. ترم جدید شروع شد و من باز در آن خیابان که اینبار به جای برگهای زرد و نارنجی از برف پوشیده شده بود راه میرفتم. روی شاخههای درختان که تا آسمان قد کشیده بودند برف نشسته بود و بر قامت بلندشان افزوده بود. زمین سرد بود سردِ سرد ،آنقدر سرد که انگار از آسمان طلبکار است و با آسمان قهر کرده. من همچنان با چشمان بسته بر روی برفها قدم برمیداشتم و برای خود قشنگترین زندگی را ترسیم میکردم.» تا اینکه یک روز در همان مسیر پسری با صدایی ملایم، صدایم کردو گفت:«دخترخانم!دخترخانم!» بیاعتنا به صدای پسرک به راهم ادامه دادم.اما پسر سوار ماشین شد و به دنبالم راه افتاد. در حالیکه من راه میرفتم و پسرک رانندگی میکرد، گفت:«سلام، اسم من سپهره.اسم شما چیه؟» بدون اینکه جوابی بدم به پیادهرو رفتم و از کنار درختان راهم را ادامه دادم. پسرک ول کن نبود و مادام خودش را معرفی میکرد. و از من هم میخواست که خودم را معرفی کنم به پسرک گفتم:«بهتره بری، مزاحمم نشو، وگرنه...» -وگرنه چی؟! -به پلیس زنگ میزنم! -دخترخانم من قصد مزاحمت ندارم، فقط میخوام با شما آشنا بشم، همین. بیاعتنا به حرفهای پسرک به راهم ادامه دادم. اما .... -ببین دخترخانم، من چند روزی هست که شما را در این مسیر زیر نظر دارم، اینکه چهطور تک و تنها با چشمان بسته بدون اینکه حتی یه نگاه کوچک بیندازید، راه میروید. با تندی به پسرک نگاه کردم و گفتم:«بهتره خودتون را مسخره کنید!» -اما من قصد مسخره کردن شما را ندارم، اتفاقاً اگر من هم تنها بودم و قرار بود از خانه تا دانشگاه را پیاده و تنها بیایم، همین راه را انتخاب میکردم، حتماً این راه برای شما آرامش خاصی را آفریده که با چشمان بسته در آن راه میرید، چون اگر حتی یک لحظه چشمانتان را باز میکردید من را میدیدید و متوجه حضور من میشدید، چند روزی هست که میخوام با شما صحبت کنم اما هر بار با دیدن شما و دیدن آرامشی که در این مسیر داشتید، دلم نیومد که آرامش شما را بههم بزنم. همین! همینطور پسرک در آن مسیر که برایم مانند یک عبادتگاه بود، حرف میزد و من میشنیدم. تا اینکه به در ساختمان دانشگاه رسیدم و وارد دانشگاه شدم و خودم را از دست پسرک خلاص کردم. صبح روز بعد تصمیم گرفتم که دیگر از اون مسیر نرم، احساس میکردم که اون مسیر آلوده شده ،چون جای پای آدم دیگری در آن مسیر بود، اما وقتی داشتم از کنار آن خیابان رد میشدم، طاقت نیاوردم و دوباره در خیابان تنهایی به راه افتادم. این بار خیابان تنهایی جلوهی دیگری داشت، زیباتر شده بود، جویی که در کنار خیابان زیر درختان بود با آب زلالی کم و بیش پر شده بود و نور خورشید در جوی نمایان بود و خودنمایی میکرد. اینها همه نشان میداد که زمین کدورتش را با آسمان کنار گذاشته و میخواهد دوباره با آسمان و خورشید دست دوستی بدهد، در همین باورها بودم که ناگهان دوباره همان صدا آمد، صدای پسرک بود که میگفت:«دخترخانم، من سپهر هستم. اسم شما چیه؟» به پسرک نگاه کردم و گفتم:«آقا لطفاً مزاحم نشید. شما آرامش من را گرفتهاید!» -دخترخانم، من خودم را به شما معرفی کردم و از شما خواستم که اسمتون را بگویید اما شما اعتنایی نکردید و گفتید که مزاحم نشید. اما من باز هم میگم، من مزاحم نیستم، من دانشجوی همین دانشگاه هستم.من به شما علاقمند شدهام و حالا میخواهم با شما آشنا بشم و اما اینکه من دلم نمیخواد آرامش شما به هم بزنم مخصوصاً در این خیابان که انگار تکهای از بهشت روی زمین افتاده، من فقط میخوام با شما آشنا بشم و از شما میخوام که آرامشتون را با من تقسیم کنید. حرفهای پسرک شیرین بود و دلنواز. میخواستم حرفی بزنم، امّا به یاد حرفهای پدرم و نصیحتهای پدرم افتادم. به خاطر همین هم چشمانم را به زمین دوختم و بدون نگاه به پسرک به راهم ادامه دادم. از روز بعد خیابان تنهایی را با تمام زیباییهایش رها کردم و از راه دیگری به دانشگاه رفتم. اما این خیابان لطف خیابان قبلی، خیابان تنهایی را نداشت و دیگه نمیتونستم با چشمهای بسته به راهم ادامه بدهم چون اگر میخواستم با چشمهای بسته راه برم یا تو چاله و چولههای خیابان میافتادم و یا زیر ماشینها لِه میشدم. دیگه نه از درخت خبری بود، نه از گرمی آفتاب، باید مثل یک رباط در خیابان راه میرفتی و مثل رباط با چشمان لیزری به اطراف نگاه میکردی، در خیابان راه میرفتم و به اطراف نگاه میکردم، ناگهان صدای ترمز ماشینی را شنیدم که محکم به ماشین دیگری برخورد کرد هر دو راننده از ماشین پیاده شدند، یکی از رانندهها پسری بود که آرامش من را در خیابان تنهایی به هم زد، پسرک با رانندهی ماشینی که با هم برخورد کرده بودند، صحبت میکرد...