تا موسم باران
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
0
توضیحات
حدودا بیست یارد آن طرف تر،مردی روحانی کنار تودهی هیزم ایستاده بود و ظرف بزرگی از عود را درهوا میچرخاند؛دیگری زنگی را به صدا در میآورد؛ و دو مرد از داخل کوزههای سفالی روی کندههای چوب نفت میریختند.بعد صدای ضجههای گوش خراشی به گوش رسید و همهی چشمها به پیکرریز نقش زنی دوخته شد که روی هیزمها بر زمین کشیده میشد. ناگهان آتش با صدای ترق ترق کوچکی شعله ور شد و زبانههای رنگارنگش ا را از همه سو احاطه کرد.زن تلاش کرد خودش را ازمیان شعله ها خارج کند.مدام جیغ میکشید و شیون میکرد.گروهی از مردان به همراه پیرزنی سپیدمو دورتادور هیزمها ایستادند و زن را با سیخهای بلندی دوباره به مرکز آتش هل دادند و روی نعش طاق بازی که در پارچهی سفیدی پیچیده شده بود انداختند. زن جوان کماکان در تلاش بود خودش را از میان شعلهها خلاص کند،ولی مردی شمشیری کشید تا به او ضربهای بزند.درسمت دیگر،جمعیتی بیصدا در حال تماشا بود.دیگر کار از کار گذشته بود.در همان لحظه شعله های زردرنگ به پاهای زن رسید و دامنش آتش گرفت،و بعد هم شال و موهایش،ضجه های درماندهی زن به هوا رفت.اکبر بی رحمی از درد سیاه به آسمان بلند شد و به همراهش بوی تند گوشت سوخته.باد شدت گرفت و شعلهها،چرخان و رقصان،ضجههای زن را تا آبی آسمان بالا بردند.