دلدادگان

دلدادگان

دلدادگان

سمانه قلی زاده و 1 نفر دیگر
0.0 0 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

0

خواهم خواند

0

چاره­ای نداشت. یا باید می­رفت و قید دیدن دکتر را می­زد. یا باید می­ماند و تا آخرین نفر صبر می­کرد. از منشی تشکر کرد. برای پیدا کردن جا هر چه­قدر سرش را چرخاند صندلی خالی پیدا نکرد تا برای چند دقیقه هم که شده روی آن بنشیند. نفسش را با کلافگی همراه با صدای بلند از سینه­اش بیرون فرستاد. به ناچار به دیوار تکیه زد و چند دقیقه­ای از وقتش را صرف بازی کردن با گل ­های مصنوعی کرد. با چشم انواع تابلوهای اهدایی خطی نفیس و لوح­های تقدیر دکتر را که به دیوار نصب شده بود را از سر بیکاری خواند اما انتظارش طولانی شد. بی­حوصله و خسته با خودش گفت: "خدایا، من تا ساعت چهار بعد از ظهر این­جا چی­کار کنم؟ چه­قدر می­توانم بایستم و مثل پاندول ساعت چشمم را به این طرف و آن طرف بچرخانم. ای کاش لااقل دوست و آشنایی این نزدیکی­ها داشتیم. خدا کند امروز یکی از مریض­های دکتر یادش برود که بیاید و زودتر نوبت من بشود. آن­وقت لازم نیست تا سرپا منتظر بمانم."