جوانه
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
0
توضیحات
«بابونک»، جوانة کوچک، از خواب بیدار شد و به خورشید سلام کرد. مادر بابونک به او سفارش کرده بود که تا وقتی برف روی زمین است بیرون نیاید. بابونک کنار خود دانة برفی دید، او برف را نمی شناخت، اما دانة برف سال ها بود که آرزو داشت جوانه را ببیند و با او دوست شود. او به بابونک پیشنهاد کرد که صورت خود را به او بزند؛ اما هرباری که بابونک به برف نزدیک تر می شد برف کوچکتر می شد و بابونک خود را سرحال تر و نیرومند احساس می کرد. برف کوچک آب شد و خورشید ماجرای برف را به بابونک توضیح داد.