نسل عیسی
در حال خواندن
0
خواندهام
1
خواهم خواند
0
توضیحات
من فکر می کنم هنوز زنده باشد.از صحرا که برگشتیم، هنوز صدایش درگوشم بود. باز انگار شب ها صدایش می آید.آن یک «آخ» پشت آن در. پشت شیشه هایی که مات بودند و مادر چشم به آن دوخته بود. وقتی که تبر را می زد، فقط آن یک صدا بود و بس. هنوز هم می آید. سمانه شب ها بیدار می شود، گریه می کند و می گوید: «صدایش را می شنوم.» مادرم کاری از دستش برنمی آید. فقط میگوید:«بخواب! همه چیز تمام شد.» او می گوید: «نه مامان، باز اگر یک موقع صبح از خواب بلند شوم ببینم آن جا ایستاده چه؟» (از متن کتاب)