طوفان در پارانتز
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
0
توضیحات
در این داستان، نوجوانی با نام "یاشار" پس از سال ها انتظار برای دیدن عمو رحمان و پسر بیمارش قاسم، که قرار است برای مداوا به تهران بیایند، متوجه می شود که آن ها در مسیر تهران ـ تبریز تصادف کرده اند. عدم مراجعه ی عمو و پسرش، یاشار و پدر را بر آن می دارد که پس از سال ها به دیدن آن ها بروند. اما آن ها ناامید از یافتن عمو و قاسم راهی تهران می شوند، پس از عزیمت به تهران، یاشار با موتور سیکلتی تصادف کرده، چندروزی در بیمارستان بستری می شود. او در طول مدتی که در بیمارستان بستری گردیده با جوانی نقاش آشنا می شود. تصویر جوانی که از لبه ی پرتگاه در حال سقوط است و پیرمردی که فقط می تواند آن طرف پرتگاه، مرگ جوان را به نظاره بنشیند، آخرین تابلویی است که جوان نقاش قبل از مرگ خود به تصویر می کشد و آن را به یاشار هدیه می دهد. یاشار از مشاهده ی این تابلو به رازهایی پی می برد و...