دانه ی برنج

دانه ی برنج

دانه ی برنج

دمی و 1 نفر دیگر
0.0 0 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

0

خواهم خواند

0

سال ها پیش در سرزمین هند، فرمانروایی بود که گمان می کرد دانا و عادل است. مردم سرزمین این فرمانروا، شالی کار بودند. فرمانروا دستور داده بود که هرکس اندکی از محصول برنج خود بردارد و بقیۀ آن را به او بدهد. او به مردم قول داده بود تا محصولات آن ها را در انبارهای قصر نگه دارد و هنگام خشک سالی به آن ها بدهد. سال های سال، شالیزارهای این سرزمین بسیار پربار بود. تا این که یک سال خشکسالی و قحطی از راه رسید. وزیران فرمانروا از او خواستند تا اجازه دهد در انبارها را باز کنند و به مردم برنج بدهند. اما فرمانروا با این بهانه که معلوم نیست قحطی چه قدر طول بکشد، و او باید برنج کافی برای خوردن داشته باشد، حاضر نشد به مردم برنج بدهد. زمان می گذشت و مردم گرسنه و گرسنه تر می شدند. تا این که در این میان دختری به نام "رانی" با هوش و ذکاوت خویش توانست علاوه بر این که تمام برنج ها را از فرمانروا پس بگیرد، او را نیز متوجه اشتباهش بکند.