سنجاقک های رستم آباد
در حال خواندن
0
خواندهام
0
خواهم خواند
1
توضیحات
...عزیز دلم،می توانم تمام رنگ ها و نورها،تمام خشت ها و آجرها،تمام درها وپنجره ها،همه ی رویاها و کابوس ها و حتی تمام حشراتی را که در خانه ی پدری ام دیده ام برایت توصیف کنم،اما می دانم حوصله ات سرخواهد رفت.در کلاس های مختلف تمرکز ذهن،که پشت سر هم هی پول می دهم و می روم،می شنوم که بایددر لحظه،زندگی کرد،در حال.ماندن در گذشته ای که رفته وفکر کردن به آینده ای که نیامده جز ضایع کردن انرژی های انسان،هیچ سودی ندارد.اما حالا که اینجا نشسته ام،میان یادگارهایی که بااجازه و بی اجازه جمع کرده ام وعزیز جونی دارم که احتمالا در آشپزخانه دارد روی سجاده ای از تره و شنبلیله نمازهای فردا و پس فردایش را می خواند،به این نتیجه می رسم که علی رغم همه ی تلاش هایم برای کندن ورها شدن از گذشته،چون کنه ای سمج و کار کشته،به همه ی زوایای آن چسبیده ام واگر این خاطرات کوچک و ساده را می نویسم و سردابی قدیمی را سرزمینی افسانه ای می نامم،انگیزه ای جز این ندارمم که بدانی که بودم و چرا اینی شدم که هستم...