یادداشتهای زهرا سادات گوهری (171)
1404/5/30
اصلا داستان خوبی نبود. اینکه میگم °داستان° خوبی نبود به خاطر اینه که عناصر داستانی ضعیف بودن. شخصیتپردازی داستان به شدت ضعیف بود. طرح داستان میتونست جالبتر باشه ولی اتفاقات به شدت غیرمنطقی رخ میدادن. یه جورهایی انگار طرح داستان یه ربات از پیش برنامه ریزی شده بود که اتفاقات برای شخصیت اصلی خوب پیش بره! حتی شخصیت اصلی هم قابل درک نبود. نمیفهمیدی کجا داره شوخی میکنه، کجا جدیه، هدفش چیه اصلا؟! و خونوادهش! حداقل ای کاش از زوایای دیگه این شخصیت رو میدیدیم ولی گویا فقط پرونده براش مهم بود. بعد مذهبی شخصیت به شدت غیر قابل باور بود. یعنی وسط فصل دوتا ذکر میگفت، از اون طرف میومد به بدترین نحو با چند تا مظنون حرف میزد.😐 نصف شخصیتها هم که موندن روی هوا. مرورهای این کتاب طوری بود که گفتم حتما قراره کلی اطلاعات جدید دربارهی بهائیت بده ولی زهی خیال باطل! یه داستان خام. به شدت خام. کتابی که حتی برای بیشتر فهمیدن راجع به بهائیت هم به درد نمیخورد. اتفاقات هم که به شدت غیرمنطقی بودن! طرف دستش قطع شده، ولی چون توی اسرائیل آموزش دیده میتونه رانندگی بکنه، فکر کنید، مثلا چند روز بعد قطع شدن دستش.😐 از اون طرف شخصیت اصلی هی مزه پرونی میکرد تا تروریست میدید. نه به اوایل کتاب که خشک و جدی بود نه به اواخرش که شوخطبعیش گل کرده بود! خلاصه اصلا پیشنهادش نمیکنم. صرفا برای هیجان خوبه. جزء ضعیفترین کتابهایی بود که خوندم.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/5/28

نمیدونم چه نظری دربارهی این کتاب دارم! واقعا سبک روایت جالبی داشت. از لحن نویسنده خوشم میاومد. یه حالت شلوغی داشت. روایتهای درهم برهمی که در نهایت به هم متصل میشن و انگار هر بخشی از کتاب هرچند مبهم و بدون ربط، در نهایت به طرح اصلی مرتبط میشد. کشش زیادی هم داشت، یعنی دوست داشتی بخونی تا ببینی آخر داستان چی میشه. ولی، ولی، داستان چند ایرادی داره که به نظرم باید بهشون اشاره کرد: ۱_پایان مبهم: در اول کتاب ما زمان حال رو میبینیم که یونس مرده(نترسید، چیزی رو لو ندادم، همون صفحهی اول میگه!)ولی اینکه یونس چرا مرد، گنگ و مبهم موند. مرگ طبیعی بود؟ چی بود؟ چرا یه پسر جوان باید بیدلیل بمیره؟ ۲_داستان سلما: حدس و گمانهای زیادی به ذهنم رسید. حتی گفتم شاید به زبون وارونهی یونس، سلما یه معنی دیگه داره. ولی وقتی برعکسش کردم، شد املس! که هیچ معنی ای نداشت:/ اصلا سلما کی بود، چی بود؟!... ۳_شخصیت پردازی تا حدودی ضعیف بود. یعنی ارتباط گرفتن با شخصیتها سخت بود. مثلا وقتی سارا، کوکو رو از دست داد، من هیچ حس خاصی نداشتم و حتی درک نمیکردم که چرا یه دختر نوجوون، پیانو رو به جون یه سری آدم ترجیح داده. نمیگم ناراحتکننده نبود، ولی سارا خیلی شخصیت مبهمی بود. انگیزههاش هم مشخص نبود. در کل از خوندنش لذت بردم، ولی یه کتاب معمولی بود. خیلی خیلی معمولی، حداقل برای من.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/4/21
واقعا این جلد خیلی خوب بود، یه چرخش داستانی(پلات توییست) خفن داشت که باهاش حال کردم. ازش چیزی یادم نمونده بود و همین باعث شد این پلات توییست برام جذابتر باشه:) داستانش هم واقعا خوب بود. و حسابی حرص خوردم طبق معمول. البته یه مسئلهای هست که کتابخونه جلد نهم رو نداشت، طاقچه هم همینطور، برای همین یه سری به سریال زدم و قبلا هم خونده بودم این کتاب رو، از چت جی پی تی هم خواستم یه خلاصهای ازش بهم بده، برام مشکل خاصی پیش نیومد.😂
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/4/13

بسم الله الرحمن الرحیم هزارتوی پن را با انتظار نسبتا کمی شروع کردم، زیرا میدانستم از روی فیلمی به همین نام نگاشته و اقتباس شده و به عنوان کتابی که با توقع کم آغاز کردم، بسیار سطح بالاتر بود. داستان در بحبوحهی جنگ داخلی اسپانیا رخ میدهد. دختری به نام اوفلیا، همراه مادر باردارش، و همراه مردی که مجبور است پدر خطابش کند-در حالی که برای اوفلیا نمادی از گرگ در داستانهاست- و سربازان این مرد(این مرد یعنی ویدال، یک فرمانده است) به مکانی در میان جنگل و کنار آسیابی قدیمی نقل مکان میکنند. زیرا ویدال به دنبال شورشیهاییست که در جنگل پنهان شدهاند. از آن طرف، شخصیتهای مهم دیگری هم داریم. مرسدس، خائن و برادر شورشیای که در قالب یک خدمتکار در آن خانهی کنار آسیاب حضور دارد، دکتر فرییِرا، مردی خوشقلب اما کمککننده به شورشیها که باز هم در حال خیانت به ویدال است، فان که یک موجود جادویی و داناست، و حتی خود ویدال، مردی خشک، ترسناک، وحشتآور، مغرور و به دنبال شورشیها. اوفلیا که عاشق داستانهای پریان است. داستان از آن داستانهاییست که اگر کودکیتان به خواندن قصههای پریان گذشته باشد و عاشق افسانهها، پریها، جنگلها، و در یک کلام جادو باشید؛ شما را از همان خطوط آغازین غرق خود میکند. همان اتفاقی که برای من افتاد. اما هرچه صفحات جلوتر میروند و شما بیشتر میخوانید، بیشتر متوجه این مسئله میشوید که این کتاب چندان هم به قصههای پریان شباهت ندارد. بلکه دنیایی تاریک و ترسناک را دربرگرفته! هرچه کتاب جلوتر میرود، خشونت آن هم بیشتر میشود، و این برای من که بیشتر کتابهای کورنلیا فونکه را خواندهام، بسیار عجیب بود، بسیار عجیب. زیرا اگر کورنلیا فونکه و قلمش را بشناسید، میدانید که حتی با وجود اتفاقات تلخ داستان، پرتوهای نور امید را میتوان میان داستانهایش دید و همه چیز به کام شما پیش میرود و داستانهایش معمولا ساده پیش میروند و چندان خطرناک نیستند!! اما عجیب بود که کورنلیا فونکه توانسته همچین داستانی را چنین بر کاغذ بیاورد.. البته این کتاب از فیلم اقتباس شده، ولی با این حال حتی قلم نویسنده هم تغییر کرده بود! اینکه فونکه توانست چنین قلم خود و احساسی که بعد از خواندن آن به خواننده دست میدهد را تغییر دهد، به من نشان داد که واقعا اشتباه فکر نمیکردهام و فونکه یکی از بهترین نویسندههاییست که تا به حال کتابهایش را خواندهام. هرچه کتاب به پایانش نزدیکتر میشد، حس میکردم چیزی روی قفسهی سینهام فشار میآورد و مجبورم میکند دیگر ادامه ندهم. زیرا اتفاقاتی به وقوع میپیوستند که نه تنها ربطی به قصههای پریان نداشتند، بلکه در تضاد با آنها بودند. گویی رنگهای درخشان و زیبای ابتدای کتاب کمرنگ شده و جای خودشان را به تاریکی داده بودند. به خلاء، به ناامیدی که هیچ گاه تمام نمیشود. شخصیتپردازی کتاب به شدت قوی و عالی بود، دقیقا احساسات آنها را مانند احساس آدمهای واقعی درک میکردم. گویی آنها چند شخصیت عادی نبودند و انسانهایی بودند که در کتاب زندانی شدهاند تا نقش خود را در آن ایفا کنند. از مردی سنگدل همانند ویدال گرفته تا دخترکی معصوم مانند اوفلیا، انگیزههایشان، ترسهایشان، و احساساتشان را میشد درک کرد. داستانهایی که ابتدای بعضی از بخشها میآمدند خواندنی و جالب بودند، اما به پایان کتاب که رسیدند، مرا به شدت گیج کردند. از ابتدای کتاب هر داستان را که میخواندم ربط آن را با داستان اصلی متوجه میشدم، ولی یکی از آنها، یعنی داستان گارسیس، از نظرم اضافی بود و مرا به شدت گیج کرد. اگر گارسیس تبدیل به قورباغه شده و اوفلیا نابودش کرده بود، پس چگونه در ابتدای کتاب هم حضور داشت و با ویدال گفت و گو میکرد؟ این برایم ناپیدا ماند. و اگر ساحره آنقدر داستان دور و درازی داشت، چگونه گارسیس او را کشته بود؟ اینها معماهایی بودند که برایم باقی ماندند. ولی در کل این کتاب را دوست داشتم و دیدن فیلم آن هم در اولویتم است.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.