یادداشتهای زهرا سادات گوهری (135)
4 روز پیش
خب. این جلد هم تموم شد و باید بگم که واقعا زیبا بود، علیرغم اینکه به نظرم فیلمش تا حدودی بهتر عمل کرده بود. خیلی با خودم کلنجار رفتم که این عقیده رو پیدا نکنم، اما خب... دلیلش رو هم میگم. اول از همه بگم که کتاب واقعا روایت دلنشینی داره و اون زاویهی دید دانای کل به خوبی کارش رو انجام میده، یه موقع هایی حس میکردم که مثل این فیلمهای قدیمی، یه بچهی هفت هشت سالهام و داخل یه خونهی بزرگ و دنج و گرم نشستم کنار شومینه و دستهام رو دور زانوهام حلقه کردم و نویسنده که روی صندلی گهوارهای نشسته، داره داستان رو برام تعریف میکنه. واقعا همچین حسی داشت:) و خب... میدونید، یه داستان تمام و کمال بود. منظورم این نیست که شخصیت پردازی و ... بینقص و تمام و کمال بود. منظورم یه چیز دیگهست. منظورم اینه که نارنیا همون حسی رو در انسان بیدار میکنه که موقع خوندن قصههای پریان بیدار میشه. میدونی که جادو و نارنیا توی دنیای خودمون وجود ندارن، اما هر قسمت داستان یه کاری میکنه که ته دلت بهشون باور پیدا کنی. شاید برای همین نارنیا جز دستهی فانتزی کودکه. برای اینکه همون کاری رو میکنه که افسانهها و قصههای قدیمی انجام میدن!:) حالا از اینها بگذریم، با وجود تموم تعریفهام از کتاب، فیلم همسطح، یا شاید حتی بهتر از کتاب عمل کرده بود. اول از همه که شخصیت "کاسپین" داخل فیلم بهتر بود، داخل کتاب انگار نقش چندان خاصی نداشت، علیرغم اینکه بقیه برای رسیدنش به تاج و تخت کلی تلاش میکردن، انگار فقط نظارهگر بود. اما داخل فیلم شخصیت پختهتر و معقولتری داشت و چندان منفعل نبود. هشدار فاش شدن(همون اسپویل)🔺️ خب، یه چیز عجیب برام این بود که داخل کتاب هیچ خبری از رابطهی عاطفی بین کاسپین و سوزان نبود! البته تا حدودی به نظرم منطقی بود. چون رابطهی پیچیده و عجیبغریبی داشتن که چندان بهش پرداخته نشده بود، و داخل فیلم سوم هم که سوزان رسما نقش خاصی ایفا نمیکرد، و همهی اینها باعث شدن که در اون حد هم نبود همچین احساسی در داستان، چیز عجیب غریبی نباشه. و امان از دست این خواهر برادر های، هعی، خواهر برادرهای نازنین لوسی پونسی که ده ها هزار بار سرشون به سنگ میخوره و باز هم حرفهای این دختر رو باور نمیکنن:/// خوشحالم که لااقل ادموند ذرهای بهش باور داشت. خلاصه... همین دیگه.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1403/12/24
بسم الله الرحمن الرحیم اسب و پسرک او، یعنی جلد سوم نارنیا، به کلی با جلدهای قبلی متفاوت هست و یهجورهایی در دستهی فانتزی والا قرار میگرفت! با توجه به امتیازی که به جلدهای قبل دادم، این امتیاز کمی سوالبرانگیز و عجیبه:))) این جلد از لحاظ دنیا پردازی نسبت به جلدهای قبلی جذابتر شده بود. و شخصیتهایی که نارنیا رو با اونها میشناسیم، پیتر، سوزان، ادموند و لوسی هم نقش فرعیای در داستان ایفا کردن. داستان طبق معمول سریع و ساده پیش میرفت، و اینکه گرهی پایانی داستان، صرفا برای مخاطب کودک جذابه، و من زیاد ازش تعجب نکردم.(نمیفهمم چرا باید حدس بزنم؟) ولی مسئله ی ذهن درگیر کن، شباهت کالرمن به آسیا و شباهت نارنیا و آرکنلند به غرب و اروپا بود. این چیزی نبود که قابل تشخیص نباشه... از اونجایی که لوییس از نمادها زیاد استفاده میکنه، این یکی هم مشخصا ذهنم رو درگیر کرد و برای همین امتیاز کمتری دادم. امیدوارم اینطوری نبوده باشه. چون تصویری که از کالرمن ارائه داده بود به شدت تحقیرآمیز و بد بود و سرزمینی بودن که با خشونت فرمانروایی میکردن و.. و در عین حال نارنیا به شدت خوب نمایش داده شده بود(که البته هست😄، من منظورم از لحاظ نمادهاست). و آها... داستان مثل همیشه صاف و ساده پیش میرفت. اما سوالاتی از قبیل <<سوزان از کالرمن برنگشت؟>> و <<پیتر کل این مدت داشت با غول ها میجنگید؟>> توی ذهنم مونده :))) جدی سوزان کجا بود؟ و دوست داشتم بدونم واکنش پیرمرد و ترخون بعد دیدن رفتن شستا چی بود😂 ولی با وجود کل ایراداتش دوستش داشتم، مثل جلدهای قبلی و جذابیت اونهارو داشت. شخصیت آراویس برام جذاب و دوستداشتنی بود، و اینکه از اون کتابهاییه که خیلی سریع تموم میشه. من خودم نصفهشب و داخل نور کم اتاقم میخوندمش، و از اون کتابهایی شد که بعدها با شنیدن اسم ماه رمضان یادش میفتم:)😅 به هرحال، نارنیا همیشه دوست داشتنیه. با وجود ایرادات.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1403/12/19
_ بسم الله الرحمن الرحیم _ مدتی بود میخواستم سهگانهی صعود را بخوانم. نمیدانم چرا. شاید به دلیل اینکه با یکی از داستانهای فراموش شدهام که در دوران کودکی نوشته بودم _تقریبا_همنام بود؟ اما از آن کتابهایی بود که زیاد یافت نمیشوند. تا اینکه در کتابخانه دیدمش که تنها جلد دو و سه آن را داشت. با ناامیدی هربار که میرفتم به آن کتابها زل میزدم و فکر میکردم ایکاش زودتر جلد یکش را قرض بگیرم. تا اینکه روزی بالاخره جلد یک کتاب را هم دیدم و قرضش گرفتم و با خوشحالی شروع کردم به خواندن. _ شاهزادهی قلابی کتاب بدی نیست، اما نمیتوان گفت که کتاب خیلی خوبی هم هست. برای من کتابی معمولی بود. ولی نمیتوان از بعضی نکات جذاب آن گذشت... اول از همه به نکات خوب آن اشاره میکنم. یکی از نقاط قوت کتاب متن به شدت روانش است، از آنجایی که این سهگانه تا حدودی رمان فانتزیِ نوجوان محسوب میشود، طبیعی هم هست. نثر ساده و روان این کتاب کاری میکند که آن را در بدترین حالت در یک هفته بخوانید:)! شخصیت اول کتاب، یعنی سیج، شخصیت پردازی جالبی داشت. صادقانه بگویم، سیج از آن شخصیتهاییست که خواننده حتی از حماقتهایش هم درس میگیرد. شخصیتهای این مدلی کم هستند. در واقع شجاعت و جسارتی که شخصیت اصلی در مواقع حساس نشان میداد، برای من الهامبخش بود. داستان کتاب هم روند جذابی داشت... اما از ایرادات آن نمیتوان چشمپوشی کرد! غیر از شخصیت اصلی، یعنی سیج، شخصیتها چندان پایدار نبودند و آنطور که باید، به آنان پرداخته نشده بود. تغییرات ناگهانی آنها غیر قابل باور بود و در نهایت باید بگویم که شخصیتها برایم چندان باورپذیر نبودند، و روابط بینشان هم همینطور. ناپخته و خام بودند. و و همینطور احساساتشان ، مثل اینکه سیج دربارهی مرگ خانوادهاش چیزی نمیگفت و احساساتش چندان قابل درک نبودند. در واقع با وجود اینکه نویسنده ما را با عقاید و خصوصیات سیج آشنا کرد، کمی در نشان دادن احساساتش، کوتاهی کرده بود. و در مورد پیچشهای داستانی؛ چندان جذاب نبودند. در واقع خیلی از آنها را از پیش حدس زده بودم و این از لذت خواندن کم کرده بود. به نظرم استفاده از زاویهی دید اول شخص چندان خوب نبود. پیچشداستانی اصلی کتاب، شاید از زبان شخصی دیگر یا زاویهی دید سوم شخص بهتر و غیرمنتظره تر میشد. و اینکه از کتاب نباید انتظار دنیا پردازی فوق العاده ای داشته باشید، زیرا کتاب بیشتر بر روی کارتیا و حوادث آن متمرکز است، و ما اطلاعات زیادی دربارهی کشورهای همسایه آن، سبک زندگی مردمش، و هر آنچه که در فانتزی مرسوم است نداریم. و البته این ضعف را نادیده میگیرم، زیرا کتاب، کتابیست که مختص گروه سنی نوجوان است. ولی پایان داستان برایم جذاب بود، و چگونگی رسیدن فرد برگزیده به تاجوتخت، و برایم تا حدودی یادآور نغمه ی آتش و یخ بود(البته قطعا نغمه را بیشتر دوست دارم). مثل کانِر، که یادآور لیلتلفینگر بود، یا شاهزادهای که به دنبال تصاحب تاج و تخت است. ولی بخشهایی از داستان بود که باعث میشد واقعا هیجانزده شوم. مثل زمانی که سیج وارد کاخ میشود. و همهی اینها، به علاوهی کلی کلنجار رفتن با خودم، باعث میشود امتیاز ۳ را به این کتاب بدهم. البته شاید بعد خواندن دو جلد بعدی نظرم تغییر بکند:)
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1403/11/4
بسم الله الرحمن الرحیم تکالیف یه نفر مونده بود(هم مدرسه و هم کلاسهای دیگر)؛ هم کارهای دیگهای داشت، هم هزاران کتاب دستش بود و یه سری هاشون رو دیگه داشت با باشگاههای دیگه همخوانی میکرد ولی تصمیم گرفت که بره و یه کتاب جنایی رو خیلی رندوم شروع بکنه😊چرا؟ چون نیاز داشت بهش. بله اون یه نفر منم، و بله بنده نیاز داشتم. چون اکثر کتابهایی که دستمه قبلا خوندمشون یا کلا داستانی نیستن و یا اینکه روندشون خیلی کنده🐌 نیاز داشتم به یه چیزی که آدرنالین ام رو ببره بالا و نتونم اصلا حدس بزنم چی میشه. نیاز داشتم جدی. به ترس و هیجان نیاز داشتم. به چیزی که در کتابهایی که دستمه یافت نمیشه! (البته اگر هم یافت بشه من میدونم قضیه چی بوده). خلاصهش اینکه نیاز داشتم این کتاب رو بخونم. اونم نصفه شبی. البته بخش ترسناکش رو روز خوندم:// جدیدا با کتاب الکترونیکی بهتر از قبل کنار میام ولی هنوزم برام غیر قابل درکه. دوست دارم صفحات کتاب رو لمس کنم. یه مسئلهی بد کتاب این خیانت کردن شخصیت ها بود. شخصیت های کتاب اصلا برام دوست داشتنی نبودن. شخصیت کلیر برای کسی که خودش تو همچین شرایطی نباشه اصلا قابل درک نیست(مثلا نسبت به یه نفر احساس نفرت شدید بکنی). رفتارهای کلیر بیمنطق بود و این اذیت کننده بود. البته این جز نکات مثبتش هم هست تا حدودی که به معمای کتاب کمک میکنه. این که هیچکس قابل اعتماد نیست و هرکدومشون بدون استثنا یه مشکلی دارن. اما خب روابط عاشقانه شون زیادی فیلم هندی بود. بعد هم اینکه داستان تا صفحات اول کشش خاصی نداشت. ولی از یه جایی به بعد خیلی هیجان انگیز بود. خیلی خیلی و نمیتونستم رسما زمین بذارمش!!! توصیفات هم میشد خیلی بیشتر و بهتر باشه. اون روایت و زاویهی دید دیگهی داستان واقعا برام باحال تر و هیجان انگیز تر از زاویهی دیدی بود که داستان ورودشون به جنگل رو روایت میکرد. در کل پایانشم واقعا باحال بود. من مطمئن بودم میخواد یه جوری پایان بندیش رو اجرا کنه که خیلی لوس و بد تموم بشه اما واقعا غیر قابل انتظار بود برام. البته یه اشکال(باگ) داشت . اینم اینکه اول داستان راجع به شوم بودن عدد شش میگه. که این قسمتش رو من خیلی دوست داشتم یعنی همون مقدمهش. می گفت که از شش نفر یک نفر برمی گرده فقط. ولی توی پایان داستان بیشتر از یک نفر زنده موندند. و خب اینم یکم تناقض داشت.😂 البته به هیجان انگیزتر شدن داستان کمک می کرد:) بعد هم اینکه یه جاهایی میشد احساسات شخصیت ها بهتر منتقل بشه. مثلا وقتی لیندزی مرد، کلیر اولش کلی ناله و زاری کرد دو دقیقه بعد اصلا یادش نمیاومد... میشل که مرد هیچکس نرفت دنبالش اون هم بی دلیل... آره دیگه خلاصه انگار هیچ کدوم به هم متحد نبودن. رفیقهاشون گم میشدن براشون مهم نبود. قاعدتا یه فرد عادی حتی اگه با یه نفر مشکل داشته باشه میره سراغش اونوقت اینها.... کلا براشون اهمیتی نداره. گم شد که گم شد. حیوونها خوردنش🗿🗿 یه جاهایی هم یاد فیلم Evil dead (ساخته شده در سال ۲۰۱۳) میافتادم که اون هم راجع به چندتا دوست بود که رفتن وسط جنگل و گیر یه طلسم و یه موجود جن زده و شیطانی افتاده بودند. البته ارزش دیدن نداشت، اون فیلم انقدر حس بد و وحشت القا میکرد بهم که دلم میخواست گریه کنم از این حجم منفی بودن، ولی یه شباهتی بین این کتاب و اون فیلم بود. همین سرگردانی در جنگل. خلاصهش اینکه ارزش خوندن رو داشت و لذت بردم. چون هیجان انگیز و غیرمنتظره بود♡:) با وجود همه ایراداتش قابل قبول بود. لااقل برای منی که جنایی خون قهاری نیستم، قابل قبول بود.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.