یادداشتهای زهرا عالی حسینی (48)
1403/5/15
|ارباب و بنده| کدام ارباب و بنده؟ واسیلی آندرهایچ و نیکیتا؟ یا خدا و بنده؟ عنوان کتاب چنگی به دلم نزد. خیال کردم یک داستان اجتماعی است. از این داستان های روسیِ نقد سرمایهداری که من هیچ علاقهای به خواندنشان ندارم. مسیر داستان سرد بود. خیلی سرد. طوری که سرمایش استخوان سوز بود و تا ته وجودت یخ میکرد. و آنجا که چای میخوردند و یا سیگار میکشیدند تو هم کمی گرم میشدی. نمیدانم به خاطر فضاسازی و توصیف هایش بود یا چه یا چه. فقط بوران بود و سرد بود. و کسل کننده و عاجز کننده. چند بار با خودم گفتم که چی بشود آقای تولستوی؟ تهش بگویی نیکیتا یخ زد و اربابش ولش کرد و بد بود و فلان و بهمان؟ ولی جلوتر فهمیدم کارش درست است و خوب گول خوردهام. تولستوی توی تمام این مسیر، تمرکزت را میگذارد روی نیکیتا و تو منتظری ببینی سرنوشت او چه میشود و واسیلی آندرهایچ را معرفی میکند که چقدر حسابگر است و چقدر رند است و چقدر حریص است تا تو دقیقاً پیشبینی کنی چنین آدمی در چنان شرایطی چه میکند و بعد در چند صفحه پایانی دستش را رو میکند که "ولی این کار را نکرد." "ولی این کار را نکرد"اش هم توی ذوق نمیزند. نه طوری که انگار وصله ناجور داستان باشد. انگار واقعاً در آن لحظه از شخصیت واسیلی آندرهایچ برمیآمد. واسیلی آندرهایچ همه چیز را به مثابه سکه و ملک و مال و اموال میبیند. برای همین هم در آن لحظهای که نیکیتا را رها میکند، به خودش میگوید او که مفت نمیارزد. مردنش از زنده بودنش بهتر است. منم که ثروت و خانواده و زندگی دارم. و میرود و میرود تا آنجا که در تاریکی، با دست های خالی، ناکام، از اینجا رانده و از آنجا مانده، نه دستش به جنگل رسیده و نه دیگر در زار و زندگی امنش است. و در آن لحظه در وحشت و برف و بوران و گرگ و ترس از مرگ به خدا متوسل میشود. آن هم هنوز با ابزار سنجش سابقش. که میخواهد جانش را هم و حتی خدا را هم با مالش بخرد! و چیزی و دنیایی فراتر از مال و منالش نمیبیند. آن هم نه با ملک و املاکش، بلکه با رندی و خساست خاص خودش. طوری که انگار دارد صدقه میدهد. وعده میکند اگر خدا نجاتش بدهد، شمع هایی را که سابقاً به کلیسا میفروخته را به کلیسا میبخشد. و بعد در لحظهای، در آنی، خودش به خودش جواب میدهد که نه حالا دیگر این چیز ها به کمکم نمیآید. و بعد خودش، حرصش، اموالش، زن و بچهاش و همه این دست و پا زدن ها در نظرش هیچ میشود، انگار تکانده باشندش و همه سکه هایش ریخته باشد و حالا دیگر با ابزار سنجش خودش و با معیار خودش هم قیمتی نداشته باشد. در این لحظه اسب هم رهایش میکند و واسیلی آندرهایچ ساکت و خاموش و دست از پا درازتر در تاریکی ردپای اسب را میگیرد تا میرسد به نیکیتا. و آخر داستان درست آن چیزی است که فکرش را نمیکنی! درست برعکس آن سرنوشتی که توی ذهنت چیده بودی. اینجا انگار تازه واسیلیآندرهایچ چیزی یافته که درخور پیشکش به درگاه خدا باشد. نه شمع ها، و نه حتی مال و اموالش، جانش را! مهمترین چیزی که دارد. واسیلی آندرهایچ خوابیده روی نیکیتای یخ زده تا او را زنده نگه دارد! و حالا از اینجا دیگر داستان گرم است. خیلی گرم. انگار تازه تو هم آرام گرفتهای و با گرم شدن نیکیتا گرم میشوی. حتی خود واسیلی آندرهایچ هم با دست ها و تن یخزدهاش گرم میشود: [با خود گفت: «پیداست خیلی ضعیف شدهام! از ترس داشتم دیوونه میشدم!» اما این ضعف نه فقط برایش زیاده ناخوشایند نبود بلکه اسباب دلخوشیاش بود، احساسی مخصوص که او هرگز در دل نیافته بود. با خود گفت: «ما اینجوریم دیگه!» و در دل خود مهربانی والایی احساس کرد.] اشک میریزد و دلش میخواهد از این احساس، این احساس شعف، مهربانی، این رقت قلبی که درونش ایجاد شده و انگار برایش تازگی دارد و ناآشناست با کسی حرف بزند. آن هم با همان ادبیات بامنت خاص خودش: [میدونی برادر، من چیزی نمونده بود که از دست برم. اگه تو برف مونده بودم تو حسابی یخ زده بودی!...] اما بعد دوباره میلرزد و اشک میریزد و حرفش ناتمام میماند و به خودش میگوید: [خوب، عیب نداره. من خودم هرچی لازمه از خودم بدونم میدونم!] انگار تازه آرامش و اطمینانی درونی یافته و خیالش از خودش جمع است. و به خواب میرود. در خواب میبیند که سخت منتظر ایوان ماتویهایچ است برای معامله جنگل، و بالاخره کسی که او منتظرش بود میآید، اما آن کس ایوان ماتویهایچ نبود. این همان کسی بود که به او گفته بود روی نیکیتا بخوابد. صدایش کرد. و واسیلی آندرهایچ با خوشحالی، انگار مدت ها انتظار این شخص را کشیده باشد فریاد میزند: الان میام! از خواب بیدار میشود. و دیگر آن سنجشش را ندارد. دیگر به دیده تحقیر نمینگرد و خود را با نیکیتا یکی میبیند: [به نظرش آمد که او خود نیکیتاست...و با لحنی همه متانت و غرور گفت:«نیکیتا زنده است. پس من زندهام!»] و اینجا انگار آن رویای یگانگی انسانی مسیح که داستایوفسکی در برادران کارامازوف ازش حرف میزند به تحقق پیوسته. یگانگی ارباب و بنده! و صبح روستایی ها درحالی پیدایشان میکنند، که ارباب روی بنده خوابیده و او را در آغوش گرفته تا گرمش کند و در این راه یخ زده و جان داده! ارباب و بنده! همان اربابی که ارباب است و همه از واسیلی آندرهایچ تا نیکیتا بندهاش هستیم. [همان اربابی که او را به این زندگی فرستاده بود و میدانست که بعد از مرگ هم زیر دست او خواهد بود و این ارباب فریبش نمیداد و آزارش نمیکرد...] بعد از خواندن پایان داستان، درباره سرنوشت واسیلیآندرهایچ به یاد این دیالوگ گروچنکا در برادران کارامازوف افتادم: من هم پیازی صدقه دادهام! و همان داستان عفو خدا برای صدقه دادن پیاز!
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
23
1403/4/14
3.9
122
شهید آوینی میگوید اصولاً هنرمند نمیتواند به چیزی متعهد نباشد. چون هنر عین تعهد است. چون انسان عین تعهد است. و هنرمند ناچاراً به چیزی متعهد است و اگر هم به هیچ چیز متعهد نباشد پس به هوای نفس خودش متعهد است. جمال میرصادقی هم در مقاله رسالت ادبیات میگوید در ایران برخلاف بعضی از کشور های دیگر از همان اول هم هنر برای هنر نبوده است. در آثار داستان نویس های نوین ایران، از آغاز چیزی که حرف اول را میزند آرمانگرایی است. بیشتر نویسنده های ایرانی معاصر از همان آغاز نویسندگیشان، نویسنده های متعهدی بودهاند و منتقد و معترض اوضاع و احوال حاکم بر جامعه بودهاند. جلال دقیقاً یک هنرمندِ متعهد دردمند است. که در این کتاب هم به خوبی به نقد اوضاع اجتماعی، فرهنگی و حکومتی جامعه دوران خود میپردازد. مدیر مدرسه داستان مردی است که به قول خودش از معلمی و سر و کله زدن با دانش آموز ها و الف، ب درس دادن خسته شده و با دادن رشوه منصب مدیریت مدرسهای در جایی دور افتاده را به دست میآورد تا از دردسر معلمی و دلمردگی ها و ناکامی ها نجات پیدا کند و در اتاق مدیریتش کار آسوده و بیدردسری داشته باشد. معلمی که خسته شده و میخواهد بیرون گود بنشیند و نسبت به اطرافش بیاعتنا باشد. راوی در ابتدا سعی میکند از زیر بار مسئولیت شانه خالی کند: [حالیش کردم که حوصلهی این کار ها را ندارم و غرضم را از مدیر شدن برایش خلاصه کردم و گفتم که حاضرم همهی اختیارات را به او بدهم. «اصلاً انگار کن که هنوز مدیری نیامده.»] اما سوالی که روند داستان برای ما مطرح میکند و شاید در پایان جواب هم میدهد، این است که آیا اصولاً میتوان بیرون گود نشست؟ آیا اصولاً میشود بیخیال بود؟ آیا اصولاً میشود آتشی روشن شود و دامان ما را نسوزاند؟ جوابش را شاید باید از خود داستان بشنویم: [از دیدن رقم مردنی حقوق دیگران چنان خجالت کشیدم که انگار مال آنها را دزدیدهام....آن روز فقط این را احساس میکردم که وقتی دیگران آنقدر ناچیز حقوق میگیرند، جیره خور گمنام دولت هم که باشی نمیتوانی خودت را مسئول ندانی.] راوی در تمام طول داستان بین دوگانه راحت طلبی و بیاعتنایی و احساس همدردی و مسئولیت با خودش درگیر است. و علی رغم تلاش هایش نمیتواند بیتفاوت بماند: [آخر چرا رفتم؟ چون کرهخر های مردم بیکفش و کلاه بودند؟ به من چه؟ مگر من در بیکفش و کلاهیشان مقصر بودم؟ مرا چه به این گدایی ها؟ _میبینی احمق؟ مدیر مدرسه هم که باشی باید شخصیت و غرورت را لای زرورق بپیچی و تاق کلاهت بگذاری که اقلاً نپوسد و یا توی پارچهی سبز بدوزی و روی سینهات بیاویزی که دستکم چشمت نزنند. حتی اگر بخواهی یک معلم کوفتی باشی _نه چرا دور میروی؟ حتی اگر یک فراش ماهی نودتومانی باشی، باید تا خرخره توی لجن فرو بروی. اینجا هم راحت نیستی.] یا مثلاً اینجا که به عیادت معلم کلاس چهار رفته: [از در بزرگ که بیرون آمدم، به این فکر میکردم که:«اصلاً به تو چه؟ اصلاً چرا آمدی؟ چه کاری از دستت برمیآمد؟ میخواستی کنجکاویت را سیر کنی؟ یا ادای نوعدوستی را در بیاوری یا خودت را مدیر وظیفهشناس و توی جان همکار برسی، جا بزنی؟»] یا اینجا که معلم کلاس سه را گرفتهاند: [«آخر چرا با او حرف نزدی؟ چرا حالیش نکردی که بیفایده است؟» اما آیا من تقصیری داشتم؟...و باز همینطور دو سه روز احساس مسوولیت و ناراحتی، تا تصمیم گرفتم بروم ملاقاتش] همه این ها نشان میدهد راوی علیرغم همه کشمکش های درونیاش نمیتواند بیخیال بماند. در اواخر داستان دیگر خستگی و دلزدگی و بیتفاوتی راوی جای خودش را به عصیان و اعتراض میدهد و راوی دیگر نمیتواند در مقابل رشوه دادن و بیقانونی و تبعیض و گدایی و شرایط فرهنگی و آموزشی و... فریاد اعتراض سر ندهد. و در پایان داستان این خشم و عصیان به اوج خود میرسد: [مدیریت که الفاتحه؛ اما خیلی دلم میخواد قضیه به پای دادگاه برسه. یک سال آزگار رودل کشیدم و دیگه خسته شدم. دلم میخواد یکی بپرسه چرا بچهی مردم رو اینطور زدی؟ چرا تنبیه بدنی کردی؟ آخه یک مدیر مدرسه هم حرفهایی داره که باید یک جایی بزنه...] یا [تا دو روز بعد که موعد اِحضار بود، اصلاً از خانه درنیامدم. نشستم و ماحصل حرفهایم را روی کاغذ آوردم. حرفهایی که با همهی چرندی، هر وزیر فرهنگی میتوانست با آن برنامهی هفت ساله برای کارش بریزد.] و وقتی کار بدون دردسر و دادگاه و محاکمه تمام میشود و حتی کسی پیدا نمیشود که داد هایش را بشنود، راوی در مقابل جریان موجود کم میآورد و انگار در پایان داستان تازه میفهمد مشکلات مدرسه و فرهنگ بسیار گستردهتر و ریشه دارتر و عمیق تر از آن است که با از زیر مسئولیت شانه خالی کردن و یا حتی عصیان و طغیان یک نفر حل بشود. و استعفانامهاش را مینویسد. جلال در این داستان به استعمار و کشور های استعمار گر هم طعنه میزند: [دیدم واقعاً چه راحت بودیم ما بچه های بیست، سی سال پیش! حتی جهان نما که میکشیدیم برای تمام آسیا و آفریقا و استرالیا به دو سه رنگ بیشتر احتیاج نداشتیم. قهوهای را برای انگلیس به کار میبردیم با نصف آسیا و آفریقا و صورتی را برای فرانسه با نصف دیگر دنیا، و سبز یا نمیدانم آبی را برای هلند و آن چندتای دیگر...] به حضور آمریکایی ها در ایران به بهانه تمدن هم اینگونه اعتراض میکند: [ماشین یکی از آمریکاییها که تازگی در همان حوالی، خانه گرفته بود تا آب و برق را با خودش به محل بیاورد.] و [دیگران خانه میساختند تا اجارهاش را به دلار بگیرند و معلم کلاس چهار مدرسهی من زیر ماشین مستأجر هاشان برود.] یا [مگر نمیدانستی که خیابان و راهنما و تمدن و آسفالت، همه برای آنهایی است که توی ماشینهای ساخت مملکتشان دنیا را زیر پا دارند؟] یا [پیش از اینکه دلخوشکنکی از این شغل مسخره برای خودش بتراشد زیر چرخ تمدن له شده.] فقر مردم را هم به خوبی به تصویر میکشد: [پیش از اینها مزخرفات زیادی خوانده بودم دربارهی اینکه قوام تعلیم و تربیت به چه چیزها است. به معلم یا به تخته پاککن یا به مستراح مرتب یا به هزار چیز دیگر. اما اینجا به صورتی بسیار ساده و بدوی قوام فرهنگ به کفش بود.] یا اینجا که از دعای خیر مردم خجالت میکشد و حتی از گدایی برای چیزی که حق مسلم مردم است به خشم آمده: [روز های بعد احساس کردم زنهایی که سر راهم لب جوی آب ظرف میشستند، سلام میکنند و یکبار هم دعای خیر یکیشان را از عقب سر شنیدم. اما چنان از خودم بَدَم آمده بود که رغبتم نمیشد به کفش و لباسهاشان نگاه بکنم. قربان همان گیوه های پاره! بله، نان گدایی، فرهنگ را نونوار کرده بود.] در جای جای داستان به نظام آموزشی نیز نقد هایی میکند. نقد هایی که شاید برای نظام آموزشی امروز هم جای تأمل داشته باشد: [دور حیاط، دیواری بلند، درست مثل دیوار چین؛ سد مرتفعی در مقابل فرار احتمالی فرهنگ] یا اینجا: [دیدم دارد از ترس قالب تهی میکند. گرچه چوبهای ناظم شکسته بود؛ اما ترس او، از من که مدیر باشم و از ناظم و از مدرسه و از تنبیه سالم مانده بود؛] یا اینجا که به استرس و وحشت امتحان اشاره میکند و نتیجهاش را قالبی شدن دانش آموز ها میداند: [میدیدم که این مردان آینده در این کلاسها و امتحانها آنقدر خواهند ترسید و مغزها و اعصابشان را آنقدر به وحشت خواهند انداخت که وقتی دیپلمه بشوند یا لیسانسه، اصلاً آدم نوع جدیدی خواهند شد. آدمی انباشته از وحشت! انبانی از ترس و دلهره.] معلم ها و تفکرات تقلیدی و وارداتی و بیمسئولیتیشان نسبت به اوضاع زمانه را هم اینطور به باد انتقاد می گیرد: [چه مُقلد های بیدردسری برای فرنگیمآبی! نه خبری از دیروزشان داشتند نه از ملاک تازهای که با هفتاد واسطه به دستشان داده بودند، چیزی سرشان میشد.] یا [بدتر از همهی اینها، بیشخصیتی معلمها بود که درماندهام کرده بود. دو کلمه حرف نمیتوانستند بزنند. از دنیا، از فرهنگ، از هنر، حتی از تغییر قیمتها و از نرخ گوشت هم بیاطلاع بودند. عجب هیچکاره هایی بودند!] لحن جلال در این داستان لحنی رک و عامیانه و کوچه بازاری است. زبان مردم است. لحن بیپیرایه خاصِ خود جلال است. و شاید به همین دلیل به دل مینشیند. که هرچه از دل براید لاجرم بر دل نشیند. هفت گام داستان: مسئله: راحت طلبی، آسایش، بیرون گود نشستن و بیمسئولیتی خواسته: مدیریت بدون دردسر مدرسه ضد قهرمان: جریان اجتماعی، فرهنگی، سیاسی حاکم نقشه: راست و ریست کردن کار ها و از زیر مسئولیت شانه خالی کردن و دادن کار ها دست ناظم نبرد نهایی: درگیری با پدر و مادر یکی از دانش آموز ها خشم و عصیان و آماده کردن متن برای کوبیدن نظام آموزشی و فرهنگی، خستگی و درگیری با خود مکاشفه نفس: در پایان دیگر یک شخصیت بی تفاوت نیست یک شخصیت عصیان زده و طغیان گر است و به این دید رسیده است که نمیتوان بیاعتنا و بیمسئولیت بود و حتی نمیتوان به تنهایی طغیان کرد. زندگی تازه: استعفا از مدیریت
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
5