یادداشت‌های طاهره گوهری (74)

            شاید اگر به جای فهرست کتاب، عنوان رو می‌ذاشت پنیر پیتزا انتخاب بهتری بود. از بس که کشدار بود. قصه یه فهرست کتاب که دست چندتا آدم مختلف می‌افته و اونها رو بهم نزدیک می‌کنه. یک دختر نوجوون و یه پیرمرد هندی مهمترینِ این افرادن. هر فصل اسم یکی از کتابهای معروفیه که توی اون فهرسته. کتاب‌هایی که چندتاشون جزو کتابهای محبوب من هم هستن. ولی خب... شاید در همین حد دونستن کافی باشه و نخواد کتاب رو بخونید. داستان اصلی اصلا قوی نیست و کاراکترها و روابطشون در سطح میمونن. ترجمه و ویراست شاید در نگاه اول نه، ولی بعدا ضعف‌های زیادی داره که مشخص می‌شن. مثلاً عدم اشاره به سیاهپوست بودن یکی از کاراکترها که نقش پررنگی داره! و از همه این‌ها بدتر، اسپویل! تقریبا ایده اصلی و پیرنگ رمان‌های توی فهرست رو لو می‌ده و خیلی بده که می‌خواد ضعف داستان خودش را با اسپویل رمان‌های خوب دنیا بپوشونه. به کسی که بخواد این کتاب رو بخونه توصیه می‌کنم رمان‌های توی فهرست رو قبلش خونده باشه تا توی ذوقش نخوره:
۱.همسر مسافر زمان
۲.شوهر دلخواه 
۳.غرور و تعصب
۴.دلبند
۵.زندگی پی
۶.بادبادک باز
۷.کشتن مرغ مقلد
۸.ربکا
۹.زنان کوچک
          

16

0

            کلمه‌های آبی تیره، داستانیه که از دید ریچل و هنری روایت میشه. دوستان قدیمی که چندسالی از هم خبر نداشته‌ان و حالا بعد یه سری اتفاقات باهم روبرو شدن و مجبورن باهم توی کتابفروشی خانوادگی هنری کار کنن. 
حقیقتش اینه که بار کتابیش کمه. شاید هم من از اول اشتباه کرده بودم که فکر می‌کردم کتابی درباره‌ی کتابهاست. خیلی تم نوجوانانه‌ای داره و شاید همین باعث شده مقدار خوبی کاراکترها و روابط و دیالوگ‌ها و اتفاقات در سطح باقی بمونن.
قصه واقعا خیلی کشش خاصی نداره اما روونه و آسان خوان. ترجمه نفیسه حسن‌زاده قطعا در این تاثیرگذاره. ترجمه خوبیه.
یک نسخه دیگه هم کوله پشتی منتشر کرده و داستان دقیقا همینه. اسمش «واژه‌هایی در اعماق آبی دریا»ست. اون رو نخوندم و ایده‌ای ندارم که کدومشون نسخه بهتری هستن.
آیا خریدش رو پیشنهاد می‌کنم؟نه! توی این وضعیت گرونی واقعا ارزش خریدن نداره.
و جمله آخر هم برای دوستانم که این کتاب رو می‌خوام بذارم تو گردش و اگر خواستید میتونید به شرط امانتداری قرض بگیریدش:)

          

4

            این کتاب رو رعنا بدون اینکه ازش درخواست کرده باشم بهم قرض داد. و من یه بار با شرمندگی گفتم کتابت هنوز دستمه و نخوندمش. اون گفت شاید وقت خوندنش نرسیده. به همین سادگی! وقت خوندنش الان بود.
داستان عجیبی بود. انگار به نویسنده گفته باشن بگو توی حکومت دیکتاتوری زندگی می‌کنی بدون اینکه بگی توی حکومت دیکتاتوری زندگی می‌کنی. و چه دریچه‌ای بهتر از یه کودک در آستانه نوجوانی برای روایت این قصه؟کسی که هنوز دید بچگانه رو داره و پیچیدگی سیاست و... رو نمی‌فهمه ولی اندکی می‌تونه ازش سر دربیاره.
چندجای کتاب واقعا قلبم شکست. یکیش تولد پدر و عکس گرفتن. اخراج مادر. ماجرای لوکاس و اون شب. رفتن راوی به خونه برتوچیو(این یکی واقعا گریه درآر بود)و در آخر، پایان داستان...
برام عجیب بود که این‌قدر قدرندونسته است این کتاب. نثرش عالیه و در عین سادگی به‌شدت تو رو با خودش همراه می‌کنه.
وقتی تموم شد دلم می‌خواست بیشتر از زمان حال نویسنده بدونم. ولی بعد به فکرم رسید شاید همینه که مهمه. به قول خودش اون کامچاتکای زندگیش رو برای ما گفته و رفته. باقی چه اهمیتی داره؟
          

32

            یه حقیقتی رو باید بهش اعتراف کنم و اونم اینه که با وجود این‌همه ریاضی خوندن، من هیچ علاقه‌ای به فلسفه نداشتم و ندارم:)
قرض گرفتن و خوندن این کتاب چندتا دلیل داشت. اولیش عنوان و اوضاع روحی حال حاضرم. دومیش اسم مترجم و سومیش شاید فرصت دوباره برای آشتی با فلسفه. 
کتاب داستان جان اسمیت، ژورنالیست موفقیه که ناگهان دچار بیماری لاعلاجی میشه و در بهترین حالت دو یا سه سال فرصت زندگی داره. خانواده‌اش تصمیم میگیرن این موضوع رو ازش پنهان کنن. یک پارتنر نقاش به اسم ایوا داره و یک دوست بسیار نزدیک به نام کی‌یر.
داستان واقعا نکته خاص و قابل تاملی از نگاه ادبی نداره. یه روایت بی‌نمک حتی شاید.
ترجمه بد نیست. خیلی از لفظ ولله استفاده شده بود که منو اذیت می‌کرد و نمی‌اومد به داستان.
جالبترین چیز هم تقارن بیماری مترجم و شروع ترجمه این کتاب بود و حس عجیبی داشت.
یه سری از گفتگوهای جان و کی‌یر واقعا حوصله سربر بود و اصلا دوست نداشتم.
شاید از کل کتاب، دو فصل آخر برای من کافی بود. تصور اون لحظه واقعا درخشان و عجیب. چیزی که میبینیم و چیزی که هست. اندکی از بار غمم رو برداشت و سبک تر شدم...
در مجموع آیا توصیه می‌کنم؟ اگر فلسفه رو دوست دارید و در کنارش یک داستان سبک و تاحد خوبی غمگین رو، بله.

          

25

            این یادداشتی بر اینه که چرا از دست چارلز دیکنز عصبانی هستم.
اگر که کلاسیک خوندن رو دوست دارید، به خصوص ادبیات کلاسیک انگلستان رو، احتمالا از خوندن این کتاب لذت می‌برید. داستان زندگی دختری به نام مارگارت که پدرش کشیشه و دچار شک و تردید در اعتقاداتش میشه. تا جایی که تصمیم می‌گیره کلیسا و همه مزایای زندگی نسبتا مرفهی که داره رو رها کنه و بره در یک شهر صنعتی زندگی کنه.به درآمد کمتر رضایت بده و زندگی سخت‌تری داشته باشه. داستان همراه با مارگارت پیش می‌ره و تحول اصلی توی این شخصیت اتفاق می‌افته. ولی خب...
داستان به صورت پاورقی توی مجله‌ای چاپ می‌شده که آقای چارلز دیکنز سردبیرش بوده. و آخرهای داستان کمی آبکی شده. شاید هم کمی بیشتر از کمی. چون دیکنز مدام به الیزابت گسکل فشار می‌آورده که سریعتر جمع کنه داستانو.بودجه ندارن، پول چاپ گرونه و... . یه جاهایی که توی پاورقی‌ها هم اومده گسکل مجبور شده داستان و کارکترها رو جوری پیش ببره که نه درسته و نه خودش دوست داره. 
هرچند نظر شخصیم اینه که ارزش یکبار خوندن رو داره. داستان عاشقانه‌اش امتیاز قبولی رو از من می‌گیره. و نثرش روونه. بعضی جاها هیجانیه. بعضی جاها دلت می‌خواد نویسنده دیگه اینقدررر هم توضیح نده دیگه:)
 به نظرم ترجمه واقعا خوب بود. اطلاعات اضافه‌تر داستان که توی پی‌نوشت‌ها بود واقعا درست و حسابی و تحقیق شده بودن. 
با اینکه کتاب قطوریه ولی خوندنش خیلی طول نمی کشه. یعنی می‌خوام بگم حداقل کشش رو داره و احتمالا ادامه خواهید دادش.
در انتها اضافه کنم که اگر حال و حوصله خوندنش رو ندارید یا بنظرتون زیادی طولانیه و اینا، یه سریال هم بی‌بی‌سی ازش ساخته، که اون رو هم دیدم و تا حد خوبی وفادار به اصل داستانه. بازیگرای قوی‌ و خوبی هم انتخاب کرده. اگر که کتاب رو نمی‌خونید، سریال رو ولی حتما ببینید. چهار قسمت یک ساعته است و خالی از لطف نخواهد بود.
          

18

            اومدم بنویسم کتاب، ولی فکر می‌کنم این اثر فقط یه کتاب نیست. یه چیزی شبیه فیلم یا تئاتر بود منتها از نوع نوشته شده. حقیقتا توصیفش سخته. خوندنش شبیه همون حسیه که هری پاتر رو می‌خونی. همه صحنه‌ها زنده‌ان. انگار تو ایستادی یه گوشه، و اون گوشه خیلی هم جای درستیه، جاییه که نه احساس جهل می‌کنی که همه آدم‌های داستان از تو بیشتر می‌دونن و نه حرص می‌خوری از حماقتشون. دقیقا اندازه است. فضاسازیا بی نظیره یه جاهایی حتی بوی کوچه خیابونای بارسلون رو حس می‌کردم. شخصیت موردعلاقه‌ام مشخصا فرمین بود:) دیالوگهای خیلی ظریف و طنازانه‌ای داشت.یه چیزی هم که خیلی بهش معتقدم اینه که تا وقتی شخصیت منفیت خوب پرداخت نشده باشه، قهرمان خوبی نخواهی داشت. و بازرس فومرو واقعااا عالی بود. خلاصه که واقعا از لحاظ روایی و کشش داستان تا انتها آدم رو نگه می‌داره بخصوص بخش‌های آخر و واقعا با توجه به حجمش خسته و ناامیدت نخواهد کرد. لذت فراوانی برای طرفداران ژانر گوتیک و عاشقانه و معمایی و جنایی و...شاید اصلا بشه گفت همه ژانرها خواهد داشت:)
در مورد ترجمه هم خوب و روون بود منتها ایرادهای ویراستاری و چندجا غلط‌های املایی بد و فاجعه دیدم. پاورقی‌ها یه جاهایی زیادی از حد بودن و توضیح اضافی و دورکننده از خط اصلی داستان. ولی همه این‌ها اونقدر بد نبود که نشه تحمل کنی و خود داستان اینقدر خوب بود که این جزییات حاشیه‌ای حواستو کمتر پرت کنه.
در آخر هم اینکه یه تیکه از قلبم توی کتابفروشی سمپره و پیش دنیل و خولین و دوستانشون باقی می‌مونه برای همیشه⁦(⁠^⁠^⁠)⁩
          

7

            من در اکثر مواقع ایمان دارم که کتاب‌ها از فیلم‌ها بهترن. یعنی اگر از یه اثر یه نسخه کتابی باشه و یه نسخه تصویری، همیشه و همیشه میگم کتابه بهتره. ولی خب، تو این یه مورد خاص، دوست داشتم فیلمی از این کتاب ساخته بشه و به نظرم فرم بهتری واسه این اثر بود. چون که سانسور:( مترجم تا حد زیادی تلاش کرده بود که بفهمونه چی میشه ولی سانسور رو هم میفهمی و اذیت کننده است. بماند که سانسور تو ادبیات و اصولاً سانسور تو هرچیزی چقدر باعث خشم من میشه. و متاسفانه این اتفاق تو کشوری که داریم توش زندگی می‌کنیم و عده خاصی!! برامون هرروز تصمیم میگیرن چیز عجیبی نیست.
بگذریم، داستان درباره یه کتاب فروشیه به اسم نایتینگل که ارثیه دختر ژولیوس نایتینگل، امیلیاست. امیلیا تلاشش رو می‌کنه که کتابفروشی رو سرپا نگه داره و توی این راه عده‌ای همراهشن و عده‌ای مترصد فرصتن که کتابفروشی رو به دست بیارن یا کاری کنن شکست بخوره. توی این مسیر چندین خرده پیرنگ می‌بینیم و وجه شبه همه اینها عشق و ارتباط با کتابفروشیه.
ادبیات چندان فاخری نداره. خیلی ساده و بسیاری از جاها کلیشه‌ای و سطحی از ماجراها رد میشه.ویراستاریش اصلا خوب نیست و سوتی‌های بدی داره مثل چسبیدن کلمات بهم:)
درکل در دسته کتاب‌های شل کن بخون برای من قرار می‌گیره. فکر می‌کنم برای کسانی شبیه من که هرازچندگاهی می‌افتن تو دام نخوندن و ادامه ندادن مسیر کتابخونی (تنبلی) انتخاب خوبیه که حداقل سیم‌های اتصال با کتاب‌ها رو نگه دارن.
این رو هم بگم که تصورم این بود بخشی از کتاب به بقیه کتاب‌ها میپردازه ولی راستش جز لوکیشن کتاب فروشی چندان ربطی به کتاب‌ها نداشت.
با همه این ویژگی‌ها، از خوندنش لذت بردم. هرچند گذرا و سطحی ولی خب آدمیزاد یه وقتایی نیاز داره از چیزهای سطحی لذت ببره:)
          

17

19

            این کتاب داستان زنیه که شوهرش گم شده یا ترکش کرده. کل چهارصد صفحه منتظریم تا شوهرشو پیدا کنه. مدام تکرار می‌کنه که چه اتفاقاتی افتاده، از رابطه‌شون و دو تا دختراش و اومدنش از آمریکا به پاریس می‌گه، ولی هیچی! فقط همین! مدام تکرار و تکرار و پرگویی و پرگویی راوی. نمی‌فهمیم درست کجاست، چی می‌خواد، چه مرضی داره، می‌خواد شوهرشو پیدا کنه یا نه، و اصلا چشه به طور کلی؟
چهارصد صفحه وقتم رو ریختم دور واقعا. بعید می‌دونم بشه اسم رمان یا داستان یا حتی کتاب روی این نوشته گذاشت. پر از سانسور بود، ترجمه اصلا روان نبود، داستان بی‌اندازه کشدار و لوس و بی سروته بود و واقعا ارزش حتی یک‌بار وقت گذاشتن رو هم نداشت.
یه چهار صفحه وسط کتاب غیب شده بود، که انگار از نشر ثالث خیلی هم بعید نیست، و حتی نبودن چند صفحه هم خللی در داستان وارد نکرد.
خلاصه اینکه از وقتی که واسه این کتاب گذاشتم پشیمونم. با هیچ چیزش ارتباط برقرار نکردم و اصلا خوب نبود به نظرم. اصلا هم توصیه نمی‌کنم بخونید.
          

13