یادداشت‌های •آکانه• (58)

•آکانه•

•آکانه•

4 روز پیش

اولین زندگ
          اولین زندگینامه‌ای بود که می‌خوندم. نگران بودم متنِ سنگینی باشه ولی تونستم سریع ارتباط بگیرم. حالا با اینکه آقای یالوم گفتن یک سری از قسمت ها از تخیل خودشون نشات گرفته شده ولی این سفر، در دو زمانِ مختلف واقعا لذت بخش بود.

قلم آقای یالوم، اینکه بی طرف می‌نویسه و از زبانِ آدم هایی صحبت می‌کنه که هیچوقت ندیدتشون، واقعا منو تحت تاثیر قرار میده.
شروعِ کتاب نمیشد رهاش کرد ولی رفته‌رفته تموم کردنش سخت‌تر شد، نمیدونم بخاطر حجم متن بود یا مکالمات عمیقِ شخصیت‌ها.

تعداد شخصیت‌ها کم نبود ولی راحت اونهارو یاد می‌گیرید طوری که انگار سالها میشناسیدشون.
این تیکه‌ از مکالمه‌ی آلفرد و فردریش رو خیلی دوست داشتم=
"آلفرد گفت: پس تو دَرسِت رو تموم کردی؟
فردریش پاسخ داد: آره ظاهراً تموم شده ولی روانشناسی رشته‌ی عجیبیه؛ برخلاف رشته‌های دیگه‌ی پزشکی، روانشناسی تمومی نداره.
بزرگترین ابزارت خودتی و کار کردن درباره‌ی خودشناسی بی‌پایانه. اگه چیزی درمورد من میبینی که بهم کمک می‌کنه تا خودمو بیشتر بشناسم لطفاً از گفتنش دریغ نکن!"
        

5

•آکانه•

•آکانه•

6 روز پیش

مثل جلدهای
          مثل جلدهای قبلی خفن و دلهره‌آور بود فقط...احساس می‌کنم میلی خودش نمی‌خواست حقیقت این قتل رو بفهمه.

داشتم سر نیک و انزو دیییییوونه می‌شدم. میلی از اون طرف نگران این بود که نکنه انزو خیانت کرده (می‌خواستم برم داخل کتاب بگم چشاتو وا کن زنننننن چرا اینقدر به انزو شکاک شدی🥺) از حق نگذریم چند بار خودم یه کوچولو شک کردما.
سر پسرش نیک خیلی دردناک بود...اینهمه تغییر کرده بود از لحاظ اخلاقی ولی هیچکس به اینکه دردش چیه اشاره نمی‌کرد😑
می‌تونم بگم حرص‌درآور ترین جلد این مجموعه همین کتاب بود که فکرکنم دلیلش اینه که ما قبلا فقط سر میلی حرص میخوردیم و نگرانش بودیم ولی این جلد شدن یه خانواده‌ی چهار نفری!
واقعا هرچی تعداد آدمایی که برات مهمن بیشتر باشه، نگرانیت...💀
ولی خب پایان خوبی داشت...البته یه سوال مهم، واقعا تموم شد؟

راستی اونایی که این جلد رو خوندین به اون تیکه دقت کردین؟ آدا میخواست برای مدرسه، لباس سفید بخره ولی میلی قبول نکرد. [این اشاره‌ای بود به جلد اول که نینا به سیسلیا همیشه‌ی خدا سفید می‌پوشوند و این قضیه بدجور رفته بود روی مخ میلی؛ واقعا سر حرفش موند و برای بچه‌ش لباسای رنگی خرید.😁]

        

23

پیشنهاد نم
          پیشنهاد نمیکنم این کتابو، مگه اینکه کتابخونه‌ای رفته باشین که فقط این کتابِ جنایی رو داشته باشه (🗿)
البته اوایل کتاب رو دوست داشتم، همه چیز آروم رفت جلو و حتی به تیکه ای رسید که شما اسم قاتل رو نداشتی ولی صحنه‌ی قتلش رو دیده بودی پس باید همراه شخصیت دوم به دنبال ماهیتش می‌رفتی، این دومین نفر که اومد توی داستان اوایل باهوش و سختکوشانه بدنبال قضیه بود تا اینکه یکدفعه نویسنده این دخترو تبدیل کرد به یه آدم زودباور😐
حالا الانا که قاتل‌ها کاری میکنن قتل‌هاشون متفاوت از هم باشه و پلیس شک نکنه، این داستان از قاتلی بود که گیر داده بود به یدونه خانواده که پولدار بودن و پلیس سر هر پرونده‌ش یه بهونه‌ی خوب برای بستن‌ش پیدا میکرد😂
بعد قهرمانِ داستان گیر داده بود به این خانواده کمک کنه حتی با اینکه خودِ این پولدارا احمقانه داشتن گور خودشونو میکَندن ( اونجاهاش من دیگه برام مهم نبود قاتل این لعنتیا رو بُکشه|: )...و بعد قهرمانمون وقتی دید مدرکی نداره به پدر خانواده ثابت کنه اون مرد مشکوکه، رفت توی خونه‌ش تا مدرک رو پیدا کنه...الان کی مجرم شد دقیقا🗿
خلاصه که برای خندیدن و حرص خوردن کتاب خوبیه.
پ.ن:عکسی که برای یادداشت گذاشتم از یه مانهواست، توی پینترست اسم کتاب رو سرچ کردم و به این شخصیت‌ها برخوردم، حس‌وحال آدمای توی کتاب به من تداعی شد.
        

3

رمان ۸۰ در
          رمان ۸۰ درصدش تاریخی بود، برای تیکه های عاشقانش کلی منتظر میموندم که همین باعث میشد کتابو بذارم کنار و نتونم سریع تمومش کنم. اگه کیدرامری هستین که کارش دیدن سریالای تاریخی-عاشقانست پیشنهادش می‌کنم.🦋

اونایی که این کتاب رو دوست داشتین بهتون کیدرامای (My dearest/ عزیزترینم) رو پیشنهاد می‌کنم.
سریالش شباهت بدجور زیادی با داستان این کتاب داره و مثل کتاب اشکتون رو درمیاره.
جملات موردعلاقم از این کتاب:
______
فصل ۱۶
ایسول لباس سفید و تمیزی به تن داشت و موهایش مانند آبشار سیاهی از شانه‌هایش جاری بودند.
دهیون زمزمه کرد: شبیه یه روح انتقامجو شدی.
ایسول پاسخ داد: و شما از اون آدمایی هستین که تا ابد با خشم تعقیبشون می‌کنم.
______
فصل ۲۵
ایسول گردبند را از دور گردنش باز کرد و گفت: بگیرینش،فکر کنین یه جور طلسمه که می‌تونه از شما محافظت کنه.
دهیون در نهایت با تردید جواهر بدلی را پذیرفت و گفت: تو خرافاتی هستی.
ایسول گفت: بالاخره باید به یه چیزی باور داشته باشیم. باید بعداً به من پسش بدین. بهتره همینطور باشه؛ وگرنه تا ابد روحتون رو تسخیر می‌کنم.
🥯💙
خدانکنه فصل ۲۹ رو شانسی باز کنین چون اسپویل خالصه😂گفتم هشدار بدم اگه عادت دارین قبل از خوندن ورق بزنین این صفحه رو باز نکنین.
        

18

ویدئو در بهخوان
          مکس به ایوری گفته بود: تو نمیخوای بخوای که خواسته بشی!
تنها جمله از کتاب که سرش مکث کردم.
الللبته آخرای این جلد واقعا مهیج شده بود، خوشم اومد💫
°.•
خاندان هاثورن‌، پیچیده بودن و باکلاس بودنشون داره مرزهارو جابجا میکنه؛ از ناکجا آباد یه آدم به اعضای خانواده‌شون اضافه میشه و دعوا کردنشون اَداییه!!😭
من گریسون رو بیشتر از جیمسون دوست داشتم ولی بعد از این جلد و اون اتفاق توی ایستگاه تلویزیون (درست گفتم؟😐) ازش متنفففر شدم. آخرای کتاب چرا محو شده بود؟!
خلاصه، بنظرم جلد دوم فقط آخراش هیجان‌انگیز بود و ریتم کتاب خیلیییی کند و آروم بود؛ اکثراً ایوری تمرین می‌کرد چجوری جلوی مردم خودشو نشون بده و با اعضای خانواده‌ی سلطنتی وقت می‌گذروند🏂🏻
انتهای یادداشتم محض شوخیه.
•.°
نویسنده core:
(این جمله یعنی نویسنده از نظر من حین نوشتن همچین افکاری داشته)
_اون اوایل وقتی از ایوری میپرسیدین رابطه‌ت با جیمسون چیه میگفت:
{ من و اون فقط دوستیم، هیچ "ما"یی وجود نداره!...
با هم داخل کمد قایم شدیم؟ پیش میاد!
اتفاقِ توی جکوزی؟ اونم پیش میاد! }
ولی دیگه اذیتتون نمی‌کنم و اعتماد به نفسشو می‌برم بالا [:
_در خصوص رابطه‌ی ربکا و تئا اگه هنوز شک دارین بینشون چی وجود داره دوباره یه تیکه رو بهشون اختصاص بدم! از اون طرف فروش کتاب بالا میره!😼 (داداش باور کن از جلد اول میدونستیم)
_داشت یادم میرفت!!! مهم‌تر از همه‌ی اینا اگه یادتون رفته دوباره این صدای مامان ایوری رو یادآور بشم که:
"من یه راز دارم"🥰 (ناخودآگاه چشم غُّره میزنم وقتی این جمله میاد😭)

مرسی خوندی، یه جیمسون و زندگیِ میلیاردری برات آرزومندم💋
        

11

"خواهرها ب
          "خواهرها به ترتیب گفتن: بخت...ریسک....خطر💢
و خود مرد گفت: شانس رو ترجیح میدم، طنین قشنگتری داره!"
الا، ایزابل و تابی سه خواهرن که به مرور زمان صمیمیتی که بینشون وجود داشت کمرنگ و کمرنگ‌تر میشه و تا جایی میرسه که تاوی و ایزابل خواهرخونده‌های زشت خطاب میشن.
الا مثل داستان سیندرلا به قصر میره و خواهرهاش میمونن و زخم هایی که روی پاهاشون ایجاد کردن.
تاوی یه پا دانشمنده واسه‌ی خودش ولی از نظر مردم اون فقط عجیبه و همین باعث شده هیچ دوک و شاهزاده‌ای عاشقش نشه! (یه تیکه‌ی کتاب تاوی داشته کتاب خوارزمی رو می‌خونده و با ذوق برای ایزابل از خوارزمی صحبت می‌کنه🥰)
این داستان بیشتر از ماجرای ایزابل نقل می‌کنه، دختری که علاقه‌ش شمشیربازی و کتاب‌هایی در مورد ژنرال‌هاست که از نظر مردم اصلا دخترونه نیست.
شانس و تقدیر با هم شرط می‌بندن که آیا ایزابل به سرنوشت فلاکت‌باری میرسه که از اول برای اون نوشته شده یا در آخر تغییرش میده؟ شما بودین کدوم رو انتخاب می‌کردین؟...
~👠•
کتاب یه جاهایی خیلییی کش می‌داد ولی به پایان قشنگ‌ش می‌ارزید.
قسمت فانتزی ذهنتون رو به شدت تقویت می‌کنه.
        

42

9

ویدئو در بهخوان
          اوایل کتاب قشنگ و آموزنده بود ولی وقتی به تیکه ای رسید که ورونیکا عاشق ادوارد شد...متاسفانه اصلا خوشم نیومد، مخصوصا از نوع ابراز علاقه‌ش، همون یه تیکه، تا آخر توی ذهنم رژه رفت؛ به زور کتاب رو تموم کردم.
حالا در کنار کتاب من همزمان یه سریالی می‌دیدم که مربوط میشد به بخشِ روانپزشکیِ یه بیمارستان. از اونجایی که این کتاب هم داخل بخش روانپزشکی بود، برای همین ادامه‌ی یادداشتم رو اختصاص میدم به سریال "Daily dose of sunshine/دوز روزانه آفتاب"
اگه رشته‌تون روانشناسیه یا علاقه زیادی بهش دارین پیشنهاد می‌کنم حتما این سریال رو تماشا کنین.
☀️🤍
این کیدراما (سریال کُره‌ای) از یه پرستار مهربون روایت می‌کنه که به تازگی به بیمارستان جدیدی انتقالی گرفته. سریال، مشکلاتی که این پرستار، با بیمار‌ها و زندگیِ خودش دست‌و پنجه نرم می‌کنه رو نشون میده.
از خوبیای این سریال اینه که هر قسمت رو به یه اختلال و مشکل از بیمارهای اون بیمارستان یا آدم‌های اطراف اون پرستار (و حتی خودش) اختصاص داده.
•°•°•
من مواردی که از این سریال یاد گرفتم رو به‌ترتیب براتون می‌نویسم=
 اختلال دوقطبی، اضطراب اجتماعی، پنیک‌کردن، توهم و هذیان، زوال عقل کاذب و روش هایلایت زرد، استرس و افسردگی، اختلال اضطراب پس از سانحه، بازمانده‌ها(PTSD)، فراموشی تجزیه‌ای و اختلال چند شخصیتی، افسردگی و روش تعریف از خود، شیزوفرنی(روان گسیختگی)، اختلال هراس و در آخر خودآزاری
•°•°•
همه‌ی این عوامل رو بازیگر‌ها خیلی حرفه‌ای بازی و اجرا کردن و دکتر‌ها و پرستارها هم راهی برای درمانش پیدا میکردن که به منِ بیننده حس خیلی خوبی می‌داد.
امیدوارم نورِ امید همیشه به پنجره‌ی دلتون بتابه💛
        

8

با دیدن فی
          با دیدن فیلمِ این کتاب قلبم رو دوباره شکستم.
من با کتاب‌های زیادی گریه کردم و در کمال تعجب این کتاب جزوشون نبود! چون درکِ پایان کتاب برام خیلی سخت بود.
ویل پسری از خانواده‌ای پولدار و با ذکاوت و جذاب، قبل از اینکه تصادف کنه و همچین اتفاق تلخی در زندگیش بیوفته تمام لذت‌های دنیا چشیده و به کل جهان، جز کره شمالی، سفر کرده.💸 (احتمالا نویسنده میخواسته هشدار بده که زندگی هیچوقت قابل پیش‌بینی نیست پس تا میتونین همه چیز رو امتحان کنین.) دختری وارد زندگی این مرد میشه، یعنی کلارک.🐝
کسی که تفریحاتش خلاصه میشه به شهر و محل زندگیش و از این کار به اون کار رفتن و درآمد مختصری داشتن.
آشنایی این دو نفر منجر به تغییراتی در افکار کلارک میشه، متوجه میشه لیاقتش بیشتر از این‌هاست درنتیجه جرئت نه گفتن به پاتریک رو پیدا میکنه...(نظر شما هم این بود که پاتریک اصلا به چیزی که کلارک بود اهمیت نمیداد؟ این دختر باید زودتر باهاش بهم میزد...چجوری هفت سال تحملش کرد؟!)
خلاااااصه...از پایان کتاب و از اطلاعات عمومی‌ای که نصیبم کرد متنفرررررم...سوئیس و کلینیک دیگنیتاس...اصلا نمیدونم باید طرف کی رو بگیرم، این که ویل خودخواه بود یا کار درستی کرد...(واقعا میتونیم اسمشو بزاریم کارِ درست؟؟؟) احتمالا نویسنده یه اشتباهی این وسط کرده که من نمیتونم پیداش کنم.
فیلمی که از کتاب ساختن بازیگرای خوبی داره ولی...بدجور صرفه‌جویی شده بود، کتاب بهتره ۱۰۰٪
و اینکه...من جلدهای دیگه‌ی این کتاب رو نمیخونم چون امکان نداره یاد ویل نیوفتم و دوباره اعصابم خورد نشه.
        

52

کتاب بر مح
          کتاب بر محور خوندن نامه ای که از طرف کسی که خیلی وقته دیگه پیش پسربچه‌ی داستان نیست، میگذره.
قشنگ بود فقط یه جاهایی زیادی توضیح و اغراق بود که حتی خودِ نویسنده‌ی نامه معذرت‌خواهی می‌کرد😅
تیکه‌ی موردعلاقم از این کتاب تیکه‌ای بود که پسرک میگفت برای چی اینهمه پرتقال میخری وقتی فقط یدونه لازم داری؟ اینا که همشون شبیه همن؟!
دختر پرتقالی گفت : هیچ پرتقالی شبیه به هم نیست. که اگه بود، تو اینجا نبودی!🍊
خیلی خوشحال شدم این کتاب رو داخل باشگاهِ کتابخونی‌ای که توشم دیدم چون حدود ۵ سال پیش رفیقی داشتم که وقتی ازش پرسیدم کتاب مورد علاقه‌ش چیه، این کتاب رو به من معرفی کرده بود.
امیدوارم هرجا که هست حالش خوب باشه؛ (البته بهش دسترسی دارم ولی با رفیقِ پنج سال پیشِ من کاملا فرق داره و احساس میکنم دیگه اون نسخه‌ی قبلیش نیست.) حین خوندنِ کتاب امکان نداشت یادش نباشم.
پ.ن= کتابی که منو یادِ اون میندازه= "دختر پرتقالی" و کتابی که بقیه باهاش یادِ من میوفتن="محدوده مرگ" یا "تاول"😂💀
        

13

یکی از انگ
          یکی از انگیزه‌هایی که برای خوندنِ کاملِ کتاب داشتم یه بازی اندرویدی بود که در ادامه اسمش رو میگم.
طریقه آشنا شدنم با این داستانِ نه‌چندان معروف از طریق لیست کتابِ بهخوانی‌ها بود. (مثلا شرلوک هلمز رو کمتر کسی هست که نشناسه ولی دکتر جکیل رو از زبون هیچکس نشنیده بودم.)
داستانی از ادبیات گوتیک که پشت جلد کتاب قشنگ توضیح داده که محتوای این ادبیات دقیقا چیه. قبل از اینکه برام لو بره که آقای هاید دقیقا کیه، دلم میخواست رفیقِ دکتر جکیل باشه و اونقدرم بیریخت نباشه ولی خب اونوقت کلا ماجرا فرق میکرد😂
یه بازی هم هست به اسم Jekyll and Hyde: MazM، شخصیت هارو خیلی خفن طراحی کرده و همین داستان رو به شکل معمایی و داستانی پیش میبره.
و نظری بابت دو داستان آخرِ کتاب ندارم...اگه توی تمرکز کردن برای خوندن کتاب مشکل دارین ابداً سمت این کتاب نیاین، من اینقدر تمرکز میکردم معانی جملاتش رو بفهمم که خسته‌م میکرد و کتاب رو میذاشتم کنار. بدون چالشِ بهخوان نمیتونستم تمومش کنم.
        

14