یادداشت‌های محمد تقوی (28)

          رمان «یوما» نوشته مریم راهی، رمانب درباره زندگی حضرت خدیجه است. نویسنده موقعیت زمانی روایت خود را از ساعت­های منتهی به ولادت حضرت فاطمه زهرا (س) شروع کرده و با توصیف تؤامان موقعیت منزل، ذهنیت حضرت خدیجه و مردمان شهر که نمایندگانی از آنها به بهانه‌هایی به منزل پیامبر (ص) رفت آمد دارند، داستانی را تعریف می‌کند که بیشتر از جذابیت‌های قصه­ پردازانه، از منظر روایت لذت­بخش است.

نویسنده به دلیل نیت خود برای جلب بخش وسیعی از مخاطبان، با وجود انتخاب یک زاویه دید غالب، به صورت متناوب نقطه نگاه پرداخت روایت را تغییر می­دهد. در واقع چندین روایت موازی را با چند زاویه دید به ظاهر متفاوت با یکدیگر در دل داستان نشانده است. از یک سو او راوی سکنات و وجنات خدیجه کبری در آستانه میلاد حضرت زهراست. نویسنده در این نقش به زیبایی هر چه تمامتر تصویری مینیاتوری و بسیار تأثیرگذار از شیفتگی بانوی بزرگ اسلام به پیامبر اکرم را تصویر کرده است. خلق صحنه‌هایی چون عطرآمیز شدن بدن کودکانی که پیامبر آنان را نوازش کرده و یا دیالوگ‌هایی که نمایانگر گفتگوی رسول اکرم (ص) با خدیجه است از درخشان‌ترین و ماندگارترین بخش‌های این رمان از این منظر است.

از سوی دیگر این داستان تصویری رئالیستی از مکه و مدینه در دوران حیات پیامبر اکرم (ص) به تصویر می‌کشد و به طور غیر مستقیم به ارزش‌‌گذاری‌های اجتماعی اعراب جاهلیت اشاره می‌‌کند؛ به روشنی و البته به دور از هرگونه بیرون­زدگی از اسلوب داستان.

جدای از این، موفقیت مهم نویسنده در ترسیم سیمای کفار در زمان پیامبر اکرم است. نویسنده برای این منظور با بهره‌گیری هوشمندانه و بسیار هنرمندانه از ادبیات و واژه‌ها، جان باورها و اعتقادات اعراب در دوران بعثت را در قالب دیالوگ‌هایی که نشان از توان اعراب آن دوران در بهره‌مندی از کلمات و واژگان نیز هست به تصویر می‌کشد. این هنرمندی در لفاظی‌های شخصیت‌هایی مانند ام­جمیل به بهترین شکل ممکن خود را به تصویر کشیده و جذابیت متن را دوچندان می‌کند. از این نقطه نگاه شاید بتوان استراتژی نویسنده برای ترسیم چهره قهرمان داستانش از زبان چهره‌های منفی را یکی از موفقیت‌های مهم این رمان دانست.

نام این رمان برگرفته از عبارتی است عربی که کنیز حضرت خدیجه به وی اطلاق می‌کند. این نام توسط نویسنده چنان هوشمندانه در بخش‌‌هایی از متن قرار گرفته است که مخاطب پس از به پایان رساندن کتاب، به ناخودآگاه به معنای آن پی برده و علت اطلاق آن به چنین بانویی را درک می‌کند.

از این زوایا رمان «یوما» را باید یکی از موفق‌ترین و خواندنی‌ترین آثار داستانی دینی در روزگار خود بدانیم که با شیوه نگاه و نگارشی بدیع و جذاب، چهره رحمانی تازه‌ای از پیامبر رحمت و همسر وی به تصویر می‌کشد.
        

9

          «حصار و سگ‌های پدرم» داستان مردی است که دور از شهر و آبادی، حصاری بلند با دیوارهایی متعدّد ساخته است و در این حصار زنان، دختران و پسرانش را از جهان خارج جدا کرده است و بر آنها حکم می‌راند. حصاری خلوت و خاموش، خسته، آرام و پُر از رؤیاهای تلخ، هذیان و رنگ‌باختگی. پدر در این رمان، نماد حکومتی توتالیتر و تمامیت‌خواه است که با کشیدن دیوار به دور مردم، آنها را در غفلت و بی‌خبری مَسخ می‌کند. پدر دهها زن دارد و هر شب را در بستر زنی به صبح می‌رساند، با وجود این هرگونه تمتّع جنسی را برای دیگر اهالی حصار مردود می‌شمارد و گناه می‌داند. او تمام نرینه‌های حصار را اخته کرده است، از پسرانش گرفته تا سگ‌ها و اسب‌ها و گربه‌ها و... . تنها اخته‌نشده‌های حصار، او و اسب عربی‌اش هستند. پیردخترها و پیرپسرهای او مدام در تلاش‌اند که غریزهٔ جنسی‌شان را پنهان کنند تا از مجازات پدر در امان بمانند و به همین دلیل، حصار آکنده از آه و نالهٔ حسرت‌بار زنان و مردانی می‌شود که تنها در خواب‌ها و رؤیاهایشان به دنبال ارضای غرایزشان هستند؛ هرچند پدر در تلاش است که بر خواب‌های اهالی حصار نیز سلطه براند و رؤیاهایشان را به کابوس حضور خود بیالاید و اجازهٔ خواب دیدن را هم به آنها ندهد. او همیشه عصا و تازیانه و خنجری به همراه دارد تا با ترس و تهدید و تحقیر، سلطهٔ خود بر ساکنان حصار را حفظ کند. در این حین پسر ارشد خانواده که از این وضعیت به تنگ آمده، علیه او می‌شورد و در شبی تیره که پدر با یکی از زنانش جمع آمده است، او را با سه ضربهٔ خنجر به قتل می‌رساند تا ساکنان حصار را رهایی بخشد و طعم آزادی را به آنها بچشاند. پدر کشته می‌شود اما حضور او چنان بر ذهن و روح ساکنان حصار سلطه یافته است که نمی‌توانند مرگ او را باور کنند. پدر می‌میرد و از قرار معلوم باید فصل آزادی فرا برسد، باید شادی به حصار برگردد، باید غریزهٔ زندگی جایگزین غریزهٔ مرگ شود، اما چنین نمی‌شود. اهل حصار چنان به بردگی خو گرفته‌اند که بعد از مرگ پدر، خواهران خودفروش، مادران بی‌انصاف و برادران سفله، قهرمان پدرکُشِ قصّه را از حصار بیرون می‌رانند و خود به زندگی نکبت‌بار و حقیرشان ادامه می‌دهند. پدر می‌میرد اما مردمی که یاد گرفته‌اند هر صبح و شب را با زوزهٔ تازیانه و صدای عصای خیزران و برق خنجر و تُف و نفرین و دشنام و اخته‌کردن آغاز کنند و به پایان برسانند، نمی‌توانند آزاد باشند؛ آزادی در قاموس چنین مردمی معنای خود را باخته است. شیرزاد حسن با این رمان نشان می‌دهد که راه رهایی از استبداد و دیکتاتوری، سرنگونی دیکتاتورها نیست، بلکه ریشه‌کن کردن خوی و خیمِ استبدادزدهٔ مردم است.
        

13

19

          تقریبا همه چیزی که از یه رمان انتظار داشتم توی این کتاب بود. با وجود حجم نسبتن زیاد داستان، تقریبا هیچگاه ریتم داستان خسته‌کننده نشد و نقاط اوج زیادی داشت. داستان درباره منطقه‌ای است که بعد از رخ دادن انفجاری هسته‌ای، ساکنان قلعه مالویل به تنها بازماندگان حادثه تبدیل می‌شوند (البته در ادامه گروه‌های نجات‌یافته دیگری هم به داستان اضافه می‌شود). حال آنها با دنیایی مواجهند که تمام تکنولوژی و دستاوردهای بشری آن از بین رفته و باید به شیوه کاملا سنتی زندگی کنند. در این داستان به خوبی نشان داده شده که این تغییر اوضاع چه تاثیری بر تغییر نگرش، باورهای مذهبی، رویکرد به زندگی و... نزد بازماندگان حادثه می‌گذارد. شرایط جدید، نیازهای جدید می‌طلبد و البته به شخصیتها یادآور می‌شود که هر آنچه که پیشتر امری ساده تلقی می‌شد، حالا و با از بین رفتن تکنولوژی چقدر دشوار است. جمله کلیدی رمان اینجاست که پسو به مانوئل می‌گوید‌ وضع فعلی ما، شبیه قرون وسطاست. اما مانوئل در پاسخ می‌گوید: هرگز اینطور نیست! ما "اگرچه از حیث امکانات شبیه آن دوره‌ایم اما ذهن‌مان از قرون وسطا جلوتر است". کتابخانه‌ای داریم که دانش نوین در آن نوشته شده و فقط باید دوباره ابزارها را بازسازی کنیم.
        

6

          موسم هجرت به شمال، داستان فردی است از یکی از روستاهای خارطوم در قاره سیاه. داستان در قرن بیستم و اوایل دوران پسا استعماری روایت می شود. راوی این داستان که نامش تا انتها بر خواننده پوشیده می ماند، فارغ التحصیل رشته ادبیات در یکی از دانشگاه های انگلیس است که بعد از اتمام تحصیلش به روستای پدری باز می گردد. در سالهای غیبت او از روستا، مردی به نام مصطفی سعید به روستا آمده و با زنی از آنجا ازدواج کرده است. کسی چیز چندان زیادی از مصطفی نمی داند و او نیز خودش را خیلی به افراد روستا نزدیک نمی کند. راوی داستان به تدریج کنجکاو به سر در آوردن از زندگی و کیستی مصطفی سعید می شود. این، آغاز آشنایی او با مردی است که جهان بینی و گذشته عجیبی دارد. هرچه داستان پیش میرود و راوی با مصطفی بیشتر آشنا می شود، این امر بر خواننده مشتبه می شود که گویی راوی و مصطفی هر دو یک شخصیت اند. در لابلای داستان، شاهد اشاره هایی به تفاوت جهان غرب و شرق هستیم. نقدی بر مدرنیته غربی وارد شده به شرق را میبینیم که صرفا «ابزارها»ی آن به شرق وارد شده نه تفکر آن. این رمان که آن را مهمترین رمان جهان عرب در قرن بیستم دانسته اند، نمونه بسیار موفقی از طرح مبحث «خود انتقادی» در بین شرقی هاست. «خلقیات ما ایرانیان»، «جامعه شناسی خودمانی» و «نفحات نفت» از جمله آثار بومی خودمان است که با همین رویکرد نوشته شده است. اما این بحث این بار در قالب یک داستان پر کشش بازگو می شود. مهم نیست که داستان این رمان، در یک کشور افریقایی میگذرد. هرکجای «شرق» باشی و این داستان را بخوانی، قطعا آن را آشنا خواهی یافت. این کتاب احتمالا بدیل خوبی برای این موضوع باشد که فضای ادبی کشور ما بیش از حد متاثر از ادبیات غرب شده و گاه ترجمه آثار ادبی ضعیف غربی، بر آثار قوی شرقی هم ترجیح داده می شود.
        

0

          اگه "من منچستریونایتد را دوست دارم" و "سرخ سفید" یزدانی‌خرم را خوانده باشید، احتمالا با من هم‌نظرید که "خون‌خورده" را می‌توان نقطه عطف داستان‌نویسی او دانست. عنصر دو روح سرگردان، این بار خیلی بهتر و پخته‌تر از دو داستان قبلی به کار گرفته شدند. داستان فرعی صلاح‌الدین ایوبی اصطلاحا خیلی خوب روی داستان اصلی "نشسته است". اما نکته جذاب برای من، سبک یزدانی‌خرم برای روایت داستانش است. در سرخ سفید از شیوه مبارزه کیوکاشین استفاده کرد و اینجا هم از نقش‌مایه برادران سوخته. اینکه ارتباطی باشد بین این "سوخته" و "دهه شصت" که بازه زمانی روایت داستان است، معلوم نیست ولی انتخاب هوشمندانه‌ای بود. از ایرادات کتاب هم بگویم که یکی دانستن قبه الصخره و مسجد الاقصی از آن دسته اشتباهات عوامانه است که انتظار نمی‌رفت در این کتاب، همان اشتباه تکرار شود. در جایی هم در نقل حوادث سال ۶۱، از آقای خامنه‌ای با عنوان آیت‌الله یاد شده، در حالی که در آن زمان ایشان آیت‌الله نبودند. البته ممکن است کار ممیزان ارشاد باشد!
        

4