یادداشت‌های زهرا سادات گوهری (175)

          خب دوستان بذارید بگم من عاشق این کتاب شدم!
معمولاً هر کتابی که خوندم یا اون‌قدر اتفاقات هیجان‌انگیز داشته که جایی برای پردازش شخصیت‌ها باقی نذاشته، یا بالعکس، اون‌قدر روی شخصیت‌ها زوم کرده که یادش رفته باید چندتا اتفاق هیجان‌انگیز بیفته. ولی این کتاب؟
این کتاب ترکیبی از شخصیت‌پردازی عالی و تعلیق و پیچش‌های داستانی فوق‌العاده بود!
دنیاسازی کتاب به شدت عالیه. مطمئنم خیلی هامون تا اسم پاد آرمانشهری توی ذهن‌مون میاد، به زامبی‌ها و ویروس‌های واگیردار فکر می‌کنیم، ولی این کتاب کاملاً به دور از کلیشه‌های مرسومه. ما در این کتاب یه دنیای بی‌نقص داریم، نه دنیایی که نتونی باهاش کنار بیای و مجبور شی اصلاحش کنی. توی این دنیا هیچ‌وقت مریض نمی‌شی، و هیچ دولت زورگویی وجود نداره، بلکه همه‌چیز رو ابرتندر که یه هوش مصنوعی خوبه، کنترل می‌کنه. و هیچ‌وقت هم نمی‌میرید، چون نامیرایید!
مگر اینکه داس‌ها به سراغ‌تون بیان!
داس‌ها افرادی هستن که برای جلوگیری از رشد بی‌رویه‌ی جمعیت، خوشه‌چینی انجام می‌دن. اون ها افرادی رو مشخص می‌کنند و می‌کشنشون. داستان از جایی شروع می‌شه که فردی به نام داس فارادی، یه داس شریف و محترم، از دو تا نوجوان به اسم سیترا ترانُوا و روئن دامیش می‌خواد که کارآموزش بشن تا برای داس شدن تعلیم ببینند. و این جاست که داستانش شروع می‌شه.
کتاب خیلی خیلی پرهیجانی بود، طوری که منی که چند وقت بود با هیچ کتابی به اون شدت حال نکرده بودم رو پای خودش کشوند و کاری کرد که بعضی جاها، در حالی که دراز کشیده بودم و کتاب رو می‌خوندم، از شدت هیجان سیخ بشینم و با تعجب به کتاب زل بزنم! پیچش‌های داستانی(پلات توییست) خیلی غیرقابل پیش‌بینی و خوب بودن، واقعا دهنم باز می‌موند یه جاهایی و به شدت غافلگیر می‌شدم!!
شخصیت‌پردازی هم خیلی خوب بود، به خصوص روئن، که توی طول داستان اون سیر تغییر و تحولش رو دیدیم، و خیلی دوست‌داشتنی بودن شخصیت‌ها. از داس گدارد به‌شدت متنفر بودم، ولی شخصیت موردعلاقه‌م داس فارادی بود و به شدت این شخصیت رو دوست دارم.😭 
اون قسمت‌های دفتر خاطرات داس‌ها که اول هر فصل می‌اومد، خیلی جالب بودن. همچنین یه جاهایی که از شدت هیجان فقط می‌خواستی بری فصل بعد، نویسنده با این صفحات آزارت می‌داد!
و روابط بین شخصیت‌ها واقعاً قشنگ بود. در کل هیچ نکته‌ی منفی خاصی توی ذهنم نیست که بخوام بهش گیر بدم. جز اینکه دوست داشتم درباره‌ی ابرتندر چیزهای بیشتری بفهمم که فکر می‌کنم دو جلد بعدی باید توضیح بیشتری درباره‌ش داده باشن.(امیدوارم اینطوری باشه).ترجمه‌ی کتاب هم خوب بود واقعا، کلا ترجمه‌های خانم مقدس همیشه خوبن. 
در کل خیلی خیلی خیلی از خوندنش لذت بردم.
و نیازمند جلد دوم هستم!
        

52

          زندگی به سبک آنی کتابیه که به صورت فهرست‌وار نوشته شده. و برای همین شما دو تا گزینه بیشتر ندارید:
۱ـ قید خوندنش رو بزنید،‌ چون سبک روایتش اصلا براتون جالب نیست.
۲_از ایده‌ی جدید و جالبی که داشته حسابی لذت ببرید و با خوشحالی بخونیدش!
من جزو دسته‌ی دوم بودم و خیلی از این کتاب خوشم اومد. داستان کتاب ساده بود،‌ ولی روایتش خیلی قشنگ و دوست‌داشتنی بود. در واقع نوع روایتش، منحصر به فردش می‌کرد.
آنی و دوستانش حقیقتاً شخصیت‌های جدیدی نیستن، کلیشه‌ن، ولی نویسنده خیلی قشنگ داستان رو از از زبون آنی و فهرست‌هاش روایت می‌کرد، طوری که شخصیت‌پردازی‌ش در حد یه رمان تقریباً نوجوان😁کاملاً قابل قبول بود.
در کل کتابیه که به نظرم برای هشت تا یازده سال می‌تونه جذاب باشه، ولی باز هم سبک روایتش مورد پسند همه نیست. 
در کل خیلی تجربه‌ی جالبی بود و مدت‌ها بود همچین کتابی نخونده بودم(حال و هوای دخترونه+مدرسه‌ی آمریکایی+ بچه‌مدرسه‌ای‌های حسود+ نوجوونی که داره با شرایط جدید کنار میاد). فکر کنم متوجه منظورم شدید که چه نوع کتابی!😂😂
اگر همین داستان به صورت دیگه‌ای روایت می‌شد می‌گفتم خیلی کلیشه‌ست و در کل همین سبک روایت جدیدش بود که جذبم کرد.

پ.ن: این کتاب قیمت بالایی داره واقعا، حقیقتا پیشنهاد می‌کنم یا قرضش بگیرید یا... یا کلا قیدش رو بزنید. چون ممکنه اصلا باهاش حال نکنید.
        

16

          خدایا.
موقع خوندن‌ این کتاب واقعا یه حس و حال عجیبی داشتم.
نمی‌دونم باید درباره‌ش چی گفت.
یکی از عجیب‌ترین، غم‌انگیزترین، یکنواخت‌ترین و در عین حال سریع‌ترین کتاب‌هایی بود که خوندم. داستان خوب پیش می‌رفت. ولی معمولی بود. از اون داستان‌هایی که تلاش داره تا با استفاده از مسائل یکنواخت زندگی، یه مضمون قابل توجه بیرون بکشه. 
این کتاب خیلی ناراحت‌کننده بود، به خصوص اواسطش که باعث شد از شخصیت اصلی متنفر بشم، و دیگه ادامه‌‌ی خوندن داستان از زبان این راوی زجرآور بشه.
ولی تفاوت‌های فرهنگی زیادی وجود داشت، که البته من قاعدتاً انتظار ندارم با فرهنگ ما یکی باشه، ولی عجیب بود که شخصیت‌ها انقدر... چه‌جوری بگم... بی بند و بار بودن. واقعا عجیب بود.
ولی یه جاهایی‌ حس می‌کردم امکان داره سرم رو بکوبم توی دیوار، و یا اینکه فقط زل بزنم به دیوار و به این فکر کنم که زندگی چقدر عجیبه. 
جزو کتاب‌هایی بود که فراموشش نمی‌کنم، داستانی جالب و با مفهوم عجیب.
نثر نویسنده خیلی عادی بود. در عین عادی بودن، یک داستان نسبتا یک‌نواخت رو به شکلی پرکشش پیش می‌برد. ولی شخصیت‌پردازی قوی نبود از نظرم.
اما ترجمه‌ی کتاب به شدت افتضاح بود. قاعدتاً اگر من بخوام برم کتاب رو زبان اصلی بخونم، نمی‌رم سراغ ترجمه. عجیب بود که در یه سری بخش‌ها مترجم خیلی راحت عنوان انگلیسی رو آورده بود. و کلا ترجمه‌ی خوبی نبود.
        

19

        اصلا داستان خوبی نبود.
اینکه میگم °داستان° خوبی نبود به خاطر اینه که عناصر داستانی ضعیف بودن.
شخصیت‌پردازی داستان به شدت ضعیف بود. طرح داستان می‌تونست جالب‌تر باشه ولی اتفاقات به شدت غیرمنطقی رخ می‌دادن. یه جورهایی انگار طرح داستان یه ربات از پیش برنامه ریزی شده بود که اتفاقات برای شخصیت اصلی خوب پیش بره!
حتی شخصیت‌ اصلی هم قابل درک نبود. نمی‌فهمیدی کجا داره شوخی میکنه، کجا جدیه، هدفش چیه اصلا؟! و خونواده‌ش! حداقل ای کاش از زوایای دیگه این شخصیت رو می‌دیدیم ولی گویا فقط پرونده براش مهم بود. بعد مذهبی شخصیت به شدت غیر قابل باور بود. یعنی وسط فصل دوتا ذکر می‌گفت، از اون طرف میومد به بدترین نحو با چند تا مظنون حرف می‌زد.😐
نصف شخصیت‌ها هم که موندن روی هوا. مرورهای این کتاب طوری بود که گفتم حتما قراره کلی اطلاعات جدید درباره‌ی بهائیت بده ولی زهی خیال باطل! یه داستان خام. به شدت خام. کتابی که حتی برای بیشتر فهمیدن راجع به بهائیت هم به درد نمی‌خورد. 
اتفاقات هم که به شدت غیرمنطقی بودن! طرف دستش قطع شده، ولی چون توی اسرائیل آموزش دیده می‌تونه رانندگی بکنه، فکر کنید، مثلا چند روز بعد قطع شدن دستش.😐
از اون طرف شخصیت اصلی هی مزه پرونی میکرد تا تروریست می‌دید. نه به اوایل کتاب که خشک و جدی بود نه به اواخرش که شوخ‌طبعی‌ش گل کرده بود!

خلاصه اصلا پیشنهادش نمی‌کنم. صرفا برای هیجان خوبه. جزء ضعیف‌ترین کتاب‌هایی بود که خوندم.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

25

شخصیت‌ها ا
          شخصیت‌ها اصلا کی‌ان، چرا انقدر مهمن؟ چه‌جوری میشه شخصیت‌های به یاد موندنی خلق کرد؟ و هزاران سوال دیگه، سوالاتی بودن که انتظار داشتم با خوندن این کتاب به جواب‌هاشون برسم و می‌شه گفت تا حدودی هم رسیدم.
برای خوندن این جلد از بقیه‌ی جلدها خیلی مشتاق‌تر بودم به چند دلیل، یکی‌ش این بود که حس می‌کردم نیاز دارم بیشتر درباره‌ی شخصیت‌پردازی بدونم. و حس می‌کردم توی این مبحث یکم ضعیف عمل می‌کنم. 
این کتاب، کتاب خوبی بود، از چند لحاظ هم کمکم کرد. در مورد مسائلی حرف می‌زنه که شاید در حالت عادی توجه خاصی بهشون نداشته باشیم، مثل اینکه حتی مکان داستان هم می‌تونه روی شخصیت‌ها تاثیر داشته باشه!  اطلاعات خوبی داد و در کل استفاده‌ی زیادی ازش کردم، به خصوص به خاطر یه بخش که به سوالاتی اختصاص داده شد بود که می‌تونستید درباره‌ی شخصیت داستان‌تون پر کنید. و در کل مطالب خوبی داره و ازش می‌تونید استفاده‌ی زیادی بکنید.
ولی در کل برداشت شخصی‌م اینه که با وجود اینکه کتاب‌های تئوری درباره‌ی داستان‌نویسی خیلی کمک‌کننده‌ن، ولی در نهایت خود نویسنده باید سبکش رو پیدا بکنه و چه بسا از همین طریق الگوهای جدیدی بتونه پیدا بکنه.(منظورم مثل کهن‌الگوها هست) 
انگار هیچ روش خیلی مشخصی برای داستان‌نویسی وجود نداره، اینطوری نیست که بگیم فلان شخصیت رو اضافه کن، بعد اون یکی رو، بعد طرح داستانت رو اینطوری پیش ببر. یه سری توقعاتی داشتم که با خوندن این کتاب‌ها باید نویسنده‌ی قهاری بشم! ولی خب این فقط یه فکر کودکانه‌ بود و به این نتیجه رسیدم که کتاب‌های تئوری صرفا راهنمان و یه سری چیزها از هم تجربه به دست میاد.
خلاصه که زیاد حرف زدم، ولی این مجموعه خیلی کمک کننده ست.
پ.ن۱: ترجمه‌ی کتاب چندتا ایراد داشت. یکی‌ش پاورقی‌های بیش از حد بود که با وجود واژه‌نامه‌ی انتهای کتاب وجودشون به نظرم غیرضروری بود. و اینکه مترجم به دلخواه خودش مثال نویسنده رو با مثال خودش عوض می‌کرد! این مسئله رو توی کتاب‌های این مجموعه زیاد دیدم که مثال مترجم با مثال نویسنده عوض شده! و خب این اصلا جالب نیست. چون این کتاب کپی رایت هم نداره که بگیم حتما تحت نظر خود نویسنده این تغییرات اعمال شده.
پ.ن۲:تصویر زیر یه فن آرت با همکاری هوش مصنوعیه😁. تصویر رو کشیدم، بعد دادم به هوش مصنوعی و خواستم تبدیل به یه نقاشی دیجیتالی بکنتش. چندتا ایراد داره ولی خیلی دوستش دارم:)

        

17

نمی‌دونم چ
        نمی‌دونم چه نظری درباره‌ی این کتاب دارم!
واقعا سبک روایت جالبی داشت. از لحن نویسنده خوشم می‌اومد.  یه حالت شلوغی داشت. روایت‌های درهم برهمی‌ که در نهایت به هم متصل می‌شن و انگار هر بخشی از کتاب هرچند مبهم و بدون ربط، در نهایت به طرح اصلی مرتبط می‌شد. کشش زیادی هم داشت، یعنی دوست داشتی بخونی تا ببینی آخر داستان چی میشه.
ولی، ولی، داستان چند ایرادی داره که به نظرم باید بهشون اشاره کرد:
۱_پایان مبهم:
در اول کتاب ما زمان حال رو می‌بینیم که یونس مرده(نترسید، چیزی رو لو ندادم، همون صفحه‌ی اول می‌گه!)ولی اینکه یونس چرا مرد، گنگ و مبهم موند. مرگ طبیعی بود؟ چی بود؟ چرا یه پسر جوان باید بی‌دلیل بمیره؟
۲_داستان سلما:
حدس و گمان‌های زیادی به ذهنم رسید. حتی گفتم شاید به زبون وارونه‌ی یونس، سلما یه معنی دیگه داره. ولی وقتی برعکسش کردم، شد املس! که هیچ معنی ای نداشت:/ اصلا سلما کی بود، چی بود؟!...
۳_شخصیت پردازی تا حدودی ضعیف بود. یعنی ارتباط گرفتن با شخصیت‌ها سخت بود. مثلا وقتی سارا، کوکو رو از دست داد، من هیچ حس خاصی نداشتم و حتی درک نمی‌کردم که چرا یه دختر نوجوون، پیانو رو به جون یه سری آدم ترجیح داده. نمی‌گم ناراحت‌کننده نبود، ولی سارا خیلی شخصیت مبهمی بود. انگیزه‌هاش‌ هم مشخص نبود.
در کل از خوندنش لذت بردم، ولی یه کتاب معمولی بود. خیلی خیلی معمولی، حداقل برای من.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

38

یکی از عجی
          یکی از عجیب‌ترین کتاب‌هایی که میشود خواند. 
داستان لوسی اسنو مثل اسمش، سرد و غمناک است. سرگذشت این زن، مثل همه‌ی انسان‌هاست. زیبایی کتاب شارلوت برونته به همین است. شخصیت‌پردازی فوق‌العاده کتاب به نحوی‌ است که حتی اگر داستان را از یاد ببرید، شخصیت‌ها را از یاد نمی‌برید. داستان در اختیار شخصیت‌هاست. ما در روح و روان لوسی اسنو کاوش می‌کنیم و نه خصوصیات ظاهری‌اش، درون او را می‌بینیم، احساساتش را، ناامیدی‌هایش را، امیدهایش را. اوایل که شروع به خواندن کتاب کردم خیال کردم رمانی است کسل‌کننده با شخصیت‌های کسل‌کننده‌تر. شاید داستانش کمی کسل‌کننده باشد، بله، آنقدرها هیجان وجود ندارد، ولی شخصیت‌ها به داستان رنگ و روح می‌بخشند و این بوم سفید را پر می‌کنند از طرح و نقش های رنگارنگ و متفاوت. شخصیت لوسی به شدت پیچیده بود. مثل یک انسان واقعی. گویی خود لوسی دست به قلم گرفته و داستانش را نوشته بود نه شارلوت برونته!
دیگر شخصیت‌ها هم به همین شکل بودند. همه‌ی آنها به نوبه‌ی خود دوست‌داشتنی بودند و به نوبه‌ی خود نه‌چندان دوست‌داشتنی! موسیو امانوئل، دکتر جان، خانم برتن، جینورا، و همه‌ی شخصیت‌های کتاب تا ابد در ذهنم خواهند بود. حتی اگر خود داستان را فراموش بکنم. 
طرح داستان هم به شخصیت‌ها پیوند خورده. طرح داستان همان طرح رشد لوسی است... دست و پنجه نرم کردنش با مشکلات... و گاهی اوقات هم غافلگیری‌هایی برایش پیش می‌آید که من خواننده از خواندنش تعجب می‌کنم و همراه لوسی شگفت‌زده می‌شوم.
پایان داستان؟ آنقدرها که شنیده بودم مبهم نبود. یعنی می‌شد به راحتی حدس زد که چه پایانی مدنظر نویسنده بوده. آنقدرها هم عجیب و غریب نبود. (و البته با تشکر از دوستان عزیزی که همیشه در سایت‌های خرید کتاب حضور دارند تا کل داستان را برایتان لو دهند:D)
در کل ویلت کتاب دوست‌داشتنی ای بود و ترغیبم کرد که بروم سراغ آثار دیگر شارلوت برونته. از خواندنش خوشحالم.
ترجمه‌ی کتاب هم به شدت عالی بود و حس و حال اصلی کتاب را به خوبی منتقل می‌کرد. 
در کل، تجربه‌ی شیرینی بود:)
        

43

بسم الله ا
          بسم الله الرحمن الرحیم 

عمو مونتاگ داستان پسریه به اسم ادگار که با یکی از اقوامشون به اسم °عمو مونتاگ° رابطه‌ی نزدیکی داره. عمو مونتاگ، عموی ادگار نیست ولی همه، به خصوص ادگار صداش می‌زنن عمو مونتاگ! اون معلوم نیست کدوم فرد از اقوام ادگاره، هیچکس نمیدونه چندسالشه. ولی ادگار عاشق اینه بره خونه‌ش و به داستان‌های اون گوش بده. داستان‌های ترسناکی که فقط یک ذهن مریض یا خلاق می‌تونه خلقشون بکنه. این کتاب داستان یکی از روزهایی رو روایت می‌کنه که ادگار، به خونه‌ی عمو مونتاگ می‌ره تا عمو مونتاگ براش داستان تعریف بکنه.
عمو مونتاگ داستان‌های عجیب غریبی تعریف می‌کنه، درباره‌ی افرادی که اتفاقات ترسناکی براشون افتاده. توی خونه‌ی عمو مونتاگ اشیا عجیبی پیدا میشه. همچنین، عموی ادگار ادعا می‌کنه تموم داستان‌هاش واقعیه‌. ولی اون راست میگه، یا نه؟ به نظر ادگار خیلی بعیده.
___
این کتاب در واقع متشکل از چندین داستان کوتاه و یه داستان بلنده که این داستان‌های کوتاه توسط یکی از شخصیت محوری داستان بلند تعریف می‌شن. یعنی عمو مونتاگ. در پایان هر فصل و داستان، ما واکنش شخصیت اصلی یعنی ادگار رو به داستانی که شنیده می‌بینیم. 
این مجموعه داستان ها واقعا جالب بودن. اگه بخوام بگم چه حسی میدادن، باید بگم یه چیزی بود توی مایه‌های انیمیشن‌های ترسناک که درسته شما رو نمیترسونن، ولی برای مخاطب کودک یا نوجوانی که زیاد فیلم ترسناک ندیده یا کلا به این موضوعات علاقه نداره، می‌تونه ترسناک باشه. یه جورهایی حس و حال انیمیشن‌های °خانه‌ی هیولا°،‌°خانواده‌ی آدامز°، و ... کتابی با حس و حال گوتیک و وحشت برای نوجوان.
کتاب تعلیق خوبی داشت. داستان‌های هیجان انگیزی داره و به شکلی هست که دلتون بخواد بفهمید چی میشه. خود شخصیت‌ها از نظرم عمق خاصی نداشتن ولی با این حال جالب بودن. طوری بود که بشه باهاشون کنار بیای. 
و اینکه من به شخصه یاد کتاب مجموعه داستان برام استوکر از همین نشر افتادم که اون هم متشکل از داستان‌های کوتاه جذاب و ترسناک بود. البته خب در مقایسه با عمو مونتاگ، قطعا توی سطح بالاتری بود ولی کتاب عمو مونتاگ برای مخاطبی مناسبه که بیشتر دنبال هیجانه و سن زیادی هم نداره.
ترجمه‌ی نشر پیدایش از نظرم زیاد جالب نبود. قابل قبول بود ولی یه ایراد خیلی بزرگ داشت و اون هم این بود که مکالمه‌ها دائم شکلشون تغییر میکرد. یه جا عامیانه بود، یه جا ادبی بود. ولی مثل اینکه این مجموعه دو جلد دیگه هم داره که نشر پیدایش چاپشون کرده و برای همین، تصمیم گرفتم ادامه‌شم اگر پیدا کردم بخونم:)
در کل کتاب جالبی بود.

پ.ن:این عکس ضمیمه شده، حس و حال کتاب رو بهم منتقل می‌کنه. حس و حال راهروی خونه‌ی عمو مونتاگ.
        

20

          من به این کتاب امتیاز نمی‌دم.
حالا دلیلش چیه؟
دلیلش اینه که خلاصه شده خوندمش!
به نظرم اینکه بیای نسخه‌ی خلاصه شده ی یه کتاب رو بخونی مثل اینه که کنار نویسنده بشینی و اون درباره‌ی داستانی که میخواد به تازگی بنویسه بهت توضیحاتی بده. توضیحات مفصل. ولی باز هم به پای نتیجه‌ی آخر داستان نمی‌رسه. حتی ترجمه‌ی کتاب‌ هم خوب بود ولی باز هم میگم، من دوست نداشتم خلاصه شده بخونم. برای همین سعی میکنم نسخه‌ی کاملش رو بعدا بخونم. کلا کتاب‌هایی که از مجموعه‌ی کلاسیک‌های خلاصه‌ شده‌ی نشر افق خوندم رو تصمیم دارم بعدا به طور کامل بخونم. مثل تصویر دوریان گری  و ...
کلیت داستان جالب بود. ولی میگم، این خلاصه بودن همیشه به شخصیت پردازی ها آسیب می‌زنه و اتفاقاتی که برای رخ دادنشون هزار صفحه به کار گرفته شده رو توی سیصد و پنجاه صفحه خلاصه می‌کنه، خب هیچ انتظاری نمی‌ره جز اینکه فکر کنی نویسنده حوصله‌ش سررفته اومده یه چیزی نوشته واسه دست گرم کنی. به نظرم این نسخه از کتاب به درد نوجوانان میخوره. من هم خودم نوجوانم و یه جورهایی فکر می‌کنم که نسخه‌ی کاملش شاید واسه‌م سنگین باشه ولی خب علاقه‌مندم که بشینم نسخه‌ی کامل کتاب رو بخونم چون حس می‌کنم اون خیلی پربارتره. چندتا از کتاب‌های دیکنز رو که خلاصه خوندم فکر کردم خب چرا معروف شده واقعا؟ چیز خاصی که نداشت صرفا چندتا پیچش داستانی داشت... الان می‌فهمم که دیکنزی که می‌شناختم با دیکنز اصلی که هر رمانش هزار صفحه ست خیلی فرق داره:/
        

37

          اولین بار نیست که درباره‌ی خوانش‌پریشی می‌شنوم. کلاس پنجم که بودیم، معلممون درباره‌ی دانش آموزی گفت که توی همه‌ی درس‌ها خوب بود. ولی دیکته‌ش اصلا خوب نبوده. و کم کم متوجه می‌شن که در نوشتن کلمات مشکلات زیادی داره. همه‌ی درس‌هاش خوب بوده غیر دیکته. ولی راستش رو باید بگم، تا قبل این کتاب هیچ توجهی به این مسئله نداشتم.

کتاب معمولی‌ای بود برای من. اگه چندسال پیش میخوندم، دیوانه‌وار دوستش می‌داشتم و می‌رفت توی فهرست کتاب‌های محبوبم. ولی الان؟ حقیقتش نه. من تلاش نویسنده رو تحسین میکنم که به یه موضوع جدید پرداخته:خوانش‌پریشی. وقتی خودم رو جای اَلی میذاشتم و تصور میکردم که نمیتونم بخونم و بنویسم، خیلی حس بدی میگرفتم. این کتاب خیلی خوب به این مسئله می‌پردازه. از این لحاظ دوستش داشتم. چون باعث شد به موضوعی فکر کنم که اگه این کتاب نبود، توجه زیادی بهش نمی‌کردم.
ولی شخصیت‌ها زیادی اغراق‌آمیز بودن. مثل شی یا آلبرت. رفتارهای عجیبی نشون می‌دادند.
داستان هم علیرغم موضوع جذابش کلیشه‌ای پیش می‌رفت. شاید هم مشکل از ترجمه بود که نتونستم اونطوری که باید ازش لذت ببرم.
ولی در کل خیلی راحت خوان بود. موضوعش هم جالب بود. یعنی کتابی بود که ارزش یک بار خوندن رو داشته باشه تا متوجه بشیم که قرار نیست همه‌ی آدم ها عین همدیگه باشن! و خیلی‌ها هستن که نمی‌خونن، نمی‌نویسن و این ارتباطی به خودشون نداره. بلکه اختلال دارن.
در کل کتاب به شدت معمولی‌ای بود. همین. 

پ.ن: ای کاش همه‌ی معلم‌ها مثل آقای دنیلز بودن.
        

17

اول از همه
          اول از همه باید بگم که من ارادت خاصی به این گل‌گلی های نشر افق دارم که اون‌هایی که خوندم تا الان برام دوست‌داشتنی بودن! پس وقتی که اوژنی گرانده رو میون قفسه‌های کتابخونه دیدم، صبر نکردم و برش داشتم. 
من تجربه‌ی خاصی از خوندن ادبیات فرانسوی نداشتم، چون بین آثار کلاسیک، بیشتر آثار انگلستان رو می‌خونم، ولی اوژنی گرانده شروع خوبی برای خوانش آثار فرانسوی بود. قبل خوندن، یادداشت‌ها رو نگاه کردم. و باید بگم که ⁵⁰/⁵⁰ بودم‌. نه اونقدر بدم اومد، و نه عاشقش شدم!
این کتاب چند ایراد داره و چند نکته‌ی قوت. که اول به نکات مثبت کتاب می‌پردازم.
یکی از چیزهای خوب این کتاب، فضاسازی دقیق و درست از زندگی خانواده‌ی گرانده و در کل شخصیت‌های داستان بود. فضاسازی کتاب به خوبی انجام شده بود، و حقیقتا برای منی که هیچ تصوری از فرانسه‌ی قدیم و ... نداشتم، توصیفات کتاب کمک‌کننده بودن.
نکته‌ی بعدی تعلیق جالب داستان بود. یکی از نکات خوب و در عین حال منفی داستان، سرگذشت شارل گرانده بود که حقیقتا خودم تا آخر کتاب هم می‌خواستم بدونم چی شده، و هم از اینکه کل ماجراها در دو خط خلاصه شد، خوشم نیومد. اگر نویسنده سعی میکرد ماجراهای این پسر در هندوستان رو، لابه‌لای‌ فصولی قرار بده که مربوط به اوژنی بود، فکر میکنم داستان خیلی جالب میشد. از اون طرف تعلیقی که از این بابت ایجاد شد خوب بود. اینکه تا آخر کتاب نمیدونستیم این پسر کجاست و چه‌کار می‌کنه.
و نکات منفی...
شخصیت‌پردازی کتاب خوب بود. منتها، منتها، تک‌بعدی و اغراق‌آمیز بود. شخصیت‌ها به عنوان شخصیت‌های داستانی خوب بودن. ولی رفتارشون به نحوی بود که دائم یادآوری میشد این‌ها صرفا شخصیتند، نه آدم واقعی. برای مثال، رفتار آقای گرانده به شدت عجیب و غریب بود. یا حتی خود اوژنی که اون حجم از لطافت و مهربونی رو داشت. شخصیت‌های اصلی، زیادی سیاه و سفید بودند.
و اینکه داستان توضیحات زیادی داره که می‌تونه خسته‌کننده باشه. هم درباره‌ی شخصیت‌ها، هم درباره‌ی مکان وقوع رویدادها، و غیره.  و اینکه داستان به‌شدت تلخه که البته این چیز منفی‌ای نیست. ولی اگر دنبال یه چیز خوشایند میگردید، سراغ اوژنی گرانده نیاید. این کتاب داری حجم زیادی از ناامیدی، دلشکستگی، بدبختی، خساست و ... هست که می‌تونه ناراحت‌تون کنه.
در کل، کتاب خوبیه برای گذران وقت.
پ.ن:تصویر پایین که می‌بینید، من رو به شکل عجیبی یاد اوژنی میندازه. چراشو نمی‌دونم.
        

65

          اول از همه باید بگم که خوشحالم آثار شارلوت برونته رو با کتابی شروع کردم که همه می‌گن ضعیف‌ترین اثرشه، و خوشحالم که آثار مهمش رو زودتر از پروفسور نخوندم.
من کلا انتظار چندانی از کتاب نداشتم به خاطر اینکه در حد جین ایر، ویلت و ... ازش تعریف نشنیده بودم. و یادداشت‌های بهخوان رو هم خوندم و در کل دستگیرم شد که با یه شاهکار رو به رو نیستم.
ـ
داستان شخصیت‌های باورپذیری داشت. یعنی به عنوان یه داستان که شخصیت اصلی آقا بود و نویسنده خانم، خیلی خوب کار رو درآورده بود. یه ایراداتی داشت ولی مشخص بود که شخصیت‌پردازی داستان خوبه. همه‌ی شخصیت‌ها احساسات و خصوصیات خاص خودشون رو داشتن و از این لحاظ داستان مشکل خاصی نداشت. من یه بار جایی خوندم که اگه می‌خواین ببینین شخصیت‌پردازی یه اثر خوب از کار دراومده، باید بین گفت‌و‌گو و کلمات هر شخصیت، فرقی ببینید. و من یه بار اشتباها شخص گوینده‌ی جمله‌ای رو اشتباه فهمیدم، ولی هرچی فکر می‌کردم برام عجیب بود که اون شخصیتی که در ذهنم بود این کلمات رو گفته باشه!
-
توصیفات کتاب طبق روال عادی کتاب‌های کلاسیک بیش از حد و خوب بود. بیش از حد به خاطر اینکه حتی شخصیت‌های نه چندان مهم رو با دقت توصیف میکرد، و خوب به خاطر اینکه نثر نویسنده در این بخش‌ها خیلی جذاب، دقیق و دوست‌داشتنی بود.
-
روال خود داستان، و سیر داستانی‌ای که شخصیت طی کرد، حقیقتا زیادی یکنواخته. یعنی اتفاقات داستان قابل پیش‌بینی‌ان. و وقتی مقدمه رو میخوندم دیدم خود شارلوت برونته که در زمان حیاتش هیچ ناشری حاضر به چاپ کتابش نشد، به این نکته اشاره کرده و گفته که ناشران مطالب خیالی و شاعرانه‌تر رو ترجیح می‌دن. و میخواسته داستانش عین زندگی واقعی باشه و شخصیت اصلی همه چیز رو با زحمت به دست بیاره. 
اما باید به این نکته هم دقت کرد که با توجه به قواعدی که ما الان از داستان نویسی می‌دونیم، تعلیق و کشش داستانی جز عناصر مهمی‌ان که هر داستانی باید داشته باشه. و برای همین، پروفسور داستان چندان خوبی نیست. از نظرم اثر ارزشمندیه. به خاطر توصیفات و شخصیت‌ها‌. ولی نویسنده چندان پر و بال نداده و قناعت کرده به اینکه تموم داستان یکنواخت و ملال آور باشه، مثل زندگی واقعی. و نظر شارلوت برونته درباره‌ی کتابش قابل تأمل بود برای من. اما در کل، پروفسور کتابی نبود که نظرم رو جلب بکنه و تا مدت‌ها بهش فکر کنم. یه اثر عادی بود. ولی فکر می‌کنم برای شروع آثار شارلوت برونته، کتاب خوبی رو انتخاب کردم.
        

25

          حقیقتش من این کتاب رو اردیبهشت خوندم، ولی براش مروری ننوشتم. و چون کتابی بود که از خوندنش لذت بردم، تصمیم گرفتم یه مرور هرچند ناقص و پیش‌پاافتاده، بنویسم براش:)
کتاب از اون دست کتاب‌هایی بود که خیلی با هیجان از کتابخونه قرضش گرفتم. وقتی هم شروعش کردم، نمی‌تونستم ولش کنم. همزمان با یه کتاب دیگه در حال خوندنش بودم و لذت زیادی داشت خوندن فرانکشتاین.هرچند، هرچند،
به شدت وحشتناک بود. تصاویرش خیلی مریض و عجیب بودن. یعنی نمی‌دونم چی توی سر تصویرگرش میگذشته! خیلی حس بدی میدادن بهم. جدا از ترسناک بودن و اینا که مهم نیست زیاد، سبکشم دوست نداشتم!
از اون طرف نثر خود کتاب هم خیلی خوب بود، طوری که جدا کتاب رو دوست داشتم و حس نزدیکی میکردم باهاش. ولی در عین حال وحشتناکی بود، مثل تصاویرش! نوعی وحشت اعصاب خردکن توی تک تک صفحات کتاب به چشم میخورد.
در کل هم ادبیات گوتیک رو دوست دارم و هم احساس عجیبی بهم میدن. شاید این نوع ادبیات باید هم اینطوری باشه. 
        

26

سر تموم شد
          سر تموم شدن این مجموعه همون حسی رو داشتم که سر تموم شدن هری پاتر و کتاب‌هایی که بی‌نهایت دوستشون دارم. انگار یه بخشی از قلبت پیش شخصیت‌ها می‌مونه و دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونی اون بخش رو پس بگیری. موقع خوندن آخرین کلماتش حس می‌کنی دلت می‌خواد بزنی زیر گریه و دیگه نخونی‌. دلت می‌خواد تا ابد این مجموعه ادامه پیدا بکنه. و این کتاب، پایانش خیلی بدتر با احساسات آدم بازی می‌کنه. چون که خیلی از سوالات بی‌جواب می‌مونه. طوری که شما خودتون توی ذهنتون باید ادامه‌ی داستان رو تصور کنید و جواب‌های خودتون رو بگیرید. از اون طرف نویسنده کارهای عجیبی با شخصیت‌هایی که ازشون متنفریم انجام می‌ده. طوری که دلتون می‌خواد برای اون شخصیت‌ها اشک بریزید!
اولین دفعه‌ای که این مجموعه رو خوندم با چند جلد آخر نتونستم ارتباط خاصی برقرار کنم. یکی از دلایلش فکر می‌کنم بازی‌های کلامی نویسنده و بی‌جواب گذاشتن معماها بوده باشه. اول اینکه خیلی جاها نویسنده از حروف v.f.d استفاده می‌کنه و یه سری کلمات رمزی و شعر هم توی این کتاب پیدا می‌شه که برگردوندنشون به زبان فارسی، کار سختیه. که ترجمه‌ی نشر ماهی از این لحاظ خیلی خوب بود. من موقع خوندن کتاب، تازه متوجه یه سری از این مسائل توی متن می‌شدم، و از اون طرف وقتی سنم کمتر بود،‌ علاقه‌ای به معماهای بی‌جواب نداشتم! در واقع ماجراهای ناگوار، اولین، اولین تجربه‌ی من از یه داستان تلخ بود که همه‌ی سوالاتت پاسخ داده نمی‌شن و تو می‌مونی و یه دهن باز و چشم‌های گشاد! برای همین شاید نتونستم اون چند جلد آخر رو اونطوری که باید و شاید دوست داشته باشم. ولی می‌خوام بگم که الان همه‌شون رو دوست دارم. خیلی خیلی خیلی دوست دارم. این مجموعه جز کتاب‌های مورد علاقه‌ی من می‌مونه. خیلی از چیزهایی که من از سه تا بودلر یاد گرفتم، از کتاب‌های درسی یاد نگرفتم.چیزهایی مثل شجاع بودن نه، چیزهایی مثل اینکه چجوری میشه توی بدترین شرایط دوام آورد. چه‌جوری می‌شه لبخند بزنی حتی وقتی که کل دنیا به کامت تلخ شده. این کتاب به من یاد داد قرار نیست همه چیز خوب پیش بره. قرار نیست که دنیا پر از مکان‌های امن دوست‌داشتنی باشه، و توی هر نقطه‌ای از دنیا، هیچ راهی، هیچ راهی برای فرار از بدی‌ها، پلیدی‌ها و غم‌ها نیست. چون بالاخره راهشون رو به زندگی آدم پیدا می‌کنند. و شاید مفهوم این کتاب همین بود. اینکه هیچ جای دنیا °جهان آرام نیست°. شخصیت‌های کتاب با اینکه خیلی اوقات اغراق‌آمیز بودند ولی دوست‌داشتنی بودند. مثلا عجیب بود که سانی کوچولو اون همه باهوش باشه. ولی درعین حال انقدر داستان و شخصیت‌ها دوست‌داشتنی بودند، و قلم نویسنده زیبا بود، که این چیزها چندان به چشم نمی‌اومد. قلم نویسنده خیلی خوب بود. توی اکثر کتاب‌ها راوی یا یه شخصیته، یا دانای کله، یا سوم شخص. ولی این کتاب خیلی عجیب بود. راوی‌ش انگار تلفیقی از همه‌ی این‌ها بود. در عین حال که در اتفاقات حضور نداشت، درشون حضور داشت! می‌دونید چی می‌گم؟ راوی یه بخش جدانشدنی از قصه بود که بدون اون، داستان تا این حد جذاب نمی‌شد. خیلی جاها، به خصوص سرفصل‌ها، از روش‌های مختلفی می‌گفت کتاب رو نخونید! پر از بدبیاریه و پشیمون می‌شید! و یه راوی واقعا دوست‌داشتنی بود. کسی که نقش زیادی در داستان داشت، و در عین حال نقشی نداشت. کسی که در داستان بود، و در داستان نبود. و اینکه در اون حد تاثیر این راوی زیاده که در سریال اقتباسی هم حضور داره!
گاهی اوقات آدم دو به شک می‌شه که نکنه این داستان ها واقعی باشن؟ نکنه این‌ها صرفا خیال‌پردازی‌های یه ذهن مریض خلاق نباشن؟ و این حالت برای من ایجاد شد. یه موقع‌هایی اطمینان می‌کنم که V.F.D قطعا وجود داره، و مشتاق پذیرش اعضاییه که می‌خوان با پلیدی‌ها بجنگن، و آتش‌های‌ ظالمانه رو خاموش کنند. و حتی اگر بودلر ها وجود نداشته باشند، و همچین شخصیت‌هایی هیچ وقت زندگی نکرده باشن، باز هم برای من واقعی‌اند. اون ها در اعماق قلبم لونه کرده‌اند. 
و جا داره بگم از دوستی که کتاب رو بهم برای اولین بار و وقتی که هشت سال بیشتر نداشتم قرض داد ممنونم. و جا داره بگم از لمونی اسنیکت ممنونم. یا هرکس که پشت نقاب لمونی اسنیکته. دانیل هندلر، و هرکس دیگه ای. از نویسنده‌ای ممنونم که باعث شد داستان موردعلاقه‌م رو پیدا کنم، و شخصیت‌های موردعلاقه‌م رو.

به امید دیدار دوباره با بودلرها بین صفحات کتاب!
        

27