مومو دختربچهای که در حاشیه شهر بزرگی در یک آمفی تئاتر مخروبه تنها و بیکس زندگی میکند،
مومو این دخترک عجیب یک هنر بزرگ دارد و آن توانایی گوش دادن است؛ او صبورانه به حرفها و درد و دلهای آدمها گوش میدهد و کمکشان میکند تا راه حلی برای مشکلاتشان پیدا کنند. مردم هم همیشه برای اینکه با او صحبت کنند آمادهاند و همیشه به یکدیگر میگویند:《حتما برو پیش مومو!》یا 《برو مومو را ببین!》
ظاهراً همهچیز خوب پیش میرود اما روزی سروکلهی عالیجنابان خاکستری پیدا میشود. عالیجنابان خاکستری همانطور که از اسمشان پیداست واقعا خاکستری هستند از سیگار گوشهی لبشان گرفته تا طنین صدایشان.
عالیجنابان خاکستری میخواهند وقت ارزشمند انسانها را بدزدند و برای همین هر روز که میگذرد زندگی آدمها کسلکنندهتر و بیروحتر به نظر میرسد و به اصطلاح خاکستری میشود.
مومو که نمیتواند چنین دنیایی را تحمل کند، تصمیم میگیرد در برابر آنها ایستادگی کند و وقتش را به دست آنها نسپارد...
مومو یک کتاب ساده نیست؛ کتابیست سرشار از مفاهیم عمیقی که روایتگر زندگی امروز ماست. زندگیهایی که اسیر دزدان زمان شدهاند و هر روز خاکستریتر میشوند.
مفهوم اصلی کتاب زمان است، زمانی که چه گرانبهاست و ما چه ساده آن را از دست میدهیم!
گاهی دلم میخواهد مومو باشم، گوشیشنوا و همدمی بامحبت. و گاهی دوستدارم عالیجناب خاکستری باشم و وقت آدمهایی که نمیدانند چطور باید از وقتشان استفاده کنند یا نمیخواهند ارزش زمان را بفهمند، بدزدم! اما بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، میفهمم هیچکس یک دزد زمان، یک عالیجناب خاکستری را دوست ندارد. پس بهتر است در زندگی مومو باشم! همانقدر مهربان و مفید و شجاع.
و در آخر اگر بخواهم کتاب مومو را در چند کلمه خلاصه کنم میگویم: شگفتانگیز، خواندنی، تکاندهنده.