یادداشت‌های 𝖕𝖆𝖗𝖆𝖉𝖎𝖘𝖊🔮 (159)

          درست وقتی که همه چیز تکراری و خاکستری‌ست...
وقتی نظم خسته‌کننده‌ی زندگی، لبخند را از لب‌ها دزدیده و خیال در گوشه‌ای خوابیده...
او می‌آید.
با بادی که از شرق می‌وزد، با چتری سیاه، کیفی قدیمی و نگاهی که انگار از جنس راز است.👒
نه با وعده‌ی معجزه می‌آید، نه با طبل و شیپور؛ آرام، بی‌صدا، اما با جادویی بی‌پایان.🔮
قدم‌هایش کوچه‌ها را روشن می‌کند، حضورش کودک را بیدار می‌سازد و دلِ بزرگ‌ترها را نرم می‌کند.
در کنارش، قوانین همچنان هستند؛ اما مهربان‌تر.
روزها منظم‌اند؛ اما بازیگوش.
زندگی همان زندگی‌ست، فقط با چاشنی خیال، رنگی تازه گرفته است.🪩
با او، نقاشی‌های خیابان دروازه‌ی ورود به جهان‌های دیگر می‌شوند.🖌
یک عصر معمولی، پر می‌شود از ماجراجویی، خنده، پرواز، و لحظه‌هایی که هیچ‌کس جز تو باورشان نمی‌کند.
و تو، برای اولین‌بار بعد از مدت‌ها، باور می‌کنی که جادو واقعی‌ست.🪄
اما او نمی‌ماند...
هر وقت که کارش تمام شود، هر وقت که دلت کمی گرم شده باشد، بی‌هیاهو می‌رود.
درست همان‌طور که آمده بود.
و فقط یک چیز از خودش به جا می‌گذارد:
حسی لطیف، شبیه رؤیا...
و خاطره‌ای که تا همیشه در دل کودک درونت روشن می‌ماند.📚
        

3