یادداشت‌های Mika (24)

Mika

Mika

3 روز پیش

خوندن درمو
          خوندن درمورد قلبی شکسته، درمورد پیرزنی تنها، درمورد گناه و تنهایی و دلتنگی یکم سخته... میدونید از پیر شدن میترسیدم ولی حالا میفهمم که انسان در هر سن و سالی اگه واقعا بخواهد از اول زندگی کنه میتونه..... اما درد خاطرات چی؟...الان که دارم به دنیل و کارل فکر میکنم اشک تو چشام جمع میشه...گریس عزیزم و خاطراتی که هر دقیقه مرور میکرد... همه مرده بودن... هیچکس نبود... آدم تو تنهایی شروع میکنه مرور خاطرات و وقتی دیگه هیچ فرصتی نیست خیلی درد داره... بهشون فکر میکنی و میگی چرا اونموقع گذاشتم بره؟ چرا تنهاش گذاشتم؟ چرا بیشتر کنارش نبودم؟ چرا؟ چرا این اتفاق برای من باید بیوفته؟و بعد این درد در روح ما عمیق تر و عمیق تر میشه... یجورایی الان احساس سبکی میکنم... حس میکنم اون باری که از احساس تنهایی و افسردگی روی شونه هام بود ناپدید شده... در واقع انگار هیچوقت وجود نداشته... چون چطور یه نفر با اونهمه درد میتونه دوباره قدر زندگی رو بدونه و من ندونم؟... و چقدر قلم مت هیگ بی نظیره... شیرین، تلخ، نرم، درد آور... توصیفات و تشبیهاتی بی نظیر... همینطور از مترجم هم باید قدردانی کنم... پیشنهاد میکنم در هر سن و سالی با هر نوع علاقه ای این کتاب رو بخونید...
آهنگهای پیشنهادی من با این کتاب: 
 missing someone  I've never see
for her heart 
        

31

Mika

Mika

1404/4/9

قلب از جنس
          قلب از جنس شیشه است... لطیف، آسیب پذیر، نرم...خیلی نرم، به راحتی میشکنه حتی اگه زیر بافت های بسیاری پوشیده باشه هنوز هم شکننده است.  گاهی بدون اینکه بفهمیم چاقویی درونش فرو میره...چاقویی از جنس درد...گاهی از پشت سرمون توسط دستانی که قرار نبود کاری جز محبت کردن انجام بدهند.گاهی از جلو.برامون اتفاق عجیبی نیست ولی بازم درد داره...چون قلب آسیب پذیره...چون وقتی اون چاقو وارد بشه،هیچوقت...هیچوقت بیرون نمیاد...خونریزی میکنه ...چون اگه خارج بشه اون خونها بیرون میریزند و ما راحت میشیم...بیرون نمیاد چون این چاقو نامرئیه...چون جسم نداره...ولی درد داره،روح داره.چون قلب بیشتر از اینکه جسم داشته باشه روح داره... سرشار از احساساته غم، ترس، خشم، درد، حسادت، شادی، عشق... و صدها احساس دیگه که حتی کشف نشدن...ولی یه چیز دیگه هم هست، یه احساسی که کمتر شخصی لمسش میکنه... کمتر شخصی در آغوشش میگره... اسمش انسانیته... خیلیا قلبشون رو سرشار از احساسات دیگه میکنند تا اون رو پنهان کنند... چرا؟ چون اون احساس مستقیما تمام رگ های شیشه قلبمون رو پر میکنه... چون اون آسیب پذیری نمایان میشه...  توی این کتاب میتوانستم سطح های مختلفی از انسانیت رو درون اوریا ببینم... فضا سازی کتاب رو دوست داشتم و شخصیت ها... راستش ظاهر شخصیت های فرعی کاملا توصیف نشده ولی نویسنده این موضوع رو در شخصیت های اصلی جبران کرده. اینقدر زیبا احساسات رو به تصویر کشیده که تقریبا دیوانه کننده است... بنظر من تا حالا  هیچ کتابی اینقدر خوب احساسات شخصیت ها رو نشان نداده بود... ولی همین موضوع باعث شد کاملا غرق کتاب بشم... غرق داستان اوریا... و واقعا سر یه قسمتی حس کردم یه نفر یه چاقو از پشت توی قلبم فرو کرد... حتی همین الان هم نوک آن چاقو رو حس میکنم... حرف زیادی نمیتونم بزنم... چون با مرورش اشک تو چشمام جمع میشه... خیلی گریه کردم... برای من مثل یه اقیانوس بود... اینقدر عمیق غرق شده بودم که هرچی دست و پا میزدم هیچ راه نجاتی نبود... شوک اول باعث شد فقط یه ساعت به صفحه زل بزنم... و فصل بعدش؟... شوک دوم؟... حس میکردم دیگه نمیتونم ادامه بدم و وقتی اون فصل تموم شد... واقعا نمیدونستم من کتاب رو تموم کردم یا کتاب من رو...نمیتونم به کسی پیشنهاد بدم بخونتش... ولی میتونم یه سوال بپرسم؟ دوست داری اول بین ابرهای نرم نوازش بشی و بعد ناگهان... دیگه بالهات توان وزنت رو ندارن...همه چیز ناگهانی اتفاق میوفته، پلک میزنی و میبینی داری سقوط میکنی... شاید عشق هم همینجوریه... 
آهنگ های پیشنهادی با این کتاب: 
BITTERSUITE
The Water Is Fine
Closer To The Moon
        

47

Mika

Mika

1404/3/15

 خوندنش شب
           خوندنش شبیه نوشیدن یه لیموناد خنک بعد از کلی پیاده روی تو تابستونه. خوندنش مثل دراز کشیدن زیر کولر بدون هیچ نگرانی بود... بخاطر امتحانا خیلی طول کشید تمومش کنم ولی شبایی رو یادم نمیره که خسته و کوفته بعد از درس شروع میکردم به خوندنش در این شرایط برام بازوهایی گرم بود که در اغوشم میگرفت و شروع میکرد گفتن داستان. داستان زندگی الیو اولش تلخ بود مثل قهوه بدون شکر سرشار از غم و درد و دلتنگی... تنها چیزی که واقعا جایگاهش خالی بود عشـق بود... در قسمت های مختلف کتاب میتونم شجاعتش رو تحسین کنم، مخصوصا لحظه ای که رفت توی اون رستوران و... حالا متوجه میشم چقدر نیاز به مالکوم، آدام و هولدن و آنا  توی زندگی ام دارم... امیدوارم... واقعا امیدوارم بتونم یدونه از هرکدوم پیدا کنم.ولی حالا که تموم شد... چرا جلد دوم نداره؟ بعد از تموم کردنش یه ساعت داشتم غرغر میکردم که چرا جلد دوم نداره... قلم هیزل وود هم قلبتونو ذوب میکنه و هم از ترسای کوچیک پر میکنه، از امیدای کوچولو و شیرین... 
پیشنهاد میکنم با این آهنگا بخونیدش: 
"Those eyes" 
"All my Love" 
"Until I Found you" 
        

65

Mika

Mika

1404/2/7

55

Mika

Mika

1404/1/16

 غرق شدن ت
           غرق شدن توی دریا فقط به صورت جسمی نیست... گاهی روحمان غرق میشه... فقط با نگاه کردن و گوش دادن،نه فقط دریا ... این مجموعه نیز همینطور ،نیاز به صبر داره... که دوستش داشته باشی... که غرقش بشی، اولش هرچند هربار که برای لمس کردن میومد جلو قدمی عقب میرفتم که مبادا خیس شوم و ترجیح  میدادم ماسه های خشک ساحل رو داشته باشم تا فقط تماشا کنم... فقط گوش کنم. کنار دریا شروع به خواندنش کردم. مثل موج ها که شکل و حالتشون رو عوض میکنن بود... جلد اول یه طوفان و هوای ابری طولانی بود... خسته کننده و در اخر با صدای رعدی بلند همه رو شوکه کرد... ولی همنام...  بارون نم نم هنگام طلوع بود... و بعد دریایی درخشان و گرم زیر نور خورشید بود... درحالی که نسیمی خنک نوازشت میکرد... دیگه نمیتونستم صبر کنم...پریدم توی اب و گذاشتم منو تا عمق ببره، منو غرق کنه.بالاخره امواج منو به ساحل برگردوندن ولی من هیچکدوم رو فراموش نکردم... هیچی رو... و فکر میکنم باید صبور تر باشم... اما اون حس یخی که دیگه نمیتونستم دست و پام رو تکون بدم،قلبم که با فشار اب هر لحظه سخت تر میزد و زیبایی های توی تاریکی زیر دریا... رو هیچوقت فراموش نمیکنم. 
        

55

Mika

Mika

1403/12/24

القای احسا
          القای احساسات از طریق  هنر کاری بسیار سخت است... در نگاه اول برای ما فقط یه اثر هنری است مانند بقیه که شاید فقط کمی بیشتر وقت بگذاریم تا احساساتش را درک کنیم ولی برای یه هنرمند ساختن اثر هنری که احساساتی واقعی در خود داشته باشد کاری بسیار بسیار سخت اما در اخر لذت بخش است... این کتاب...علاوه  بر جمله های زیبا نقاشی های بانمکی داره. من خودم pdf خوندم ولی توانستم با دیدن تصاویر و خواندن جملات از این کتاب لذت ببرم...حقیقتا قرار نبود برای این کتاب یادداشتی بنویسم ولی بعد از خواندن یادداشت نویسنده دلم خواست برای قدردانی از او یادداشتی بنویسم.  شخصیت نویسنده بنظرم... خیلی گرم و خاص و شجاع بود... چجوری توانسته بود همچون ترکیبی بسازد؟ ... چون همه بر این عقیده هستند که از طریق هنر، به خصوص هنر های تجسمی و موسیقی نمیشود خیلی پیشرفت کرد. به همین خاطر از شجاعت نویسنده قدردانی میکنم... امیدوارم همه هنرمندان این شجاعت رو پیدا کنند و آثارشان را مهمان چشمان و گوشهایمان و حتی دستانمان  کنند.
        

56

Mika

Mika

1403/12/14

فقط میخوام
          فقط میخوام سکوت کنم... واقعا گاهی اوقات هیچ کلمه ای نمیتونه احساساتمان رو وصف کنه... خیلی تنها... اما این یک پایان خوب بود. فقط توانست با یک جمله نفسم را حبس کند و فقط اشک بریزم. این حس رو قبلا تجربه کردم. برای کسانی که توی زندگیشون فرد عزیزی رو از دست دادن این کتاب رو پیشنهاد میکنم... هرچند ممکنه یادآوری دردناک اما مفیدی باشه.میدونید اینکه نتونی مرگ کسی رو بپذیری حسی وحشتناک و دردناک است. مخصوصا برای بچه ها. در نه سالگی فردی رو از دست دادم که تا چهارده سالگی نمیتونستم مرگ او را بپذیرم. ولی او رفته. زندگی همین است. صبر نمی کند ما قدر آدم ها را بدانیم. صبر نمی کند رفتارمان را عوض کنیم... هرچه در آغوش بگیریم و هرچه بخندیم و خاطره بسازیم کم است... دردناک تر است. اما خب چاره ای نداریم تنها کاری که از دستمان برمیاید زندگی کردن است...ولی این یه یادآوری خوب بود برای من چون یادم آمد فقط گذشته نیست... فقط آینده نیست... اگر همیشه نگران از دست دادن باشیم هیچوقت واقعا نمیتونیم قدرشان را بدانیم. از این لحظه به خودم قول میدم بیشتر قدر زندگی و عزیزانم را بدانم... زندگی یه محبت و شکنجه است... و عزیزانمان این شکنجه را سخت تر میکنند اما به زندگی ما معنا میدهند و دلایلمان میشوند... با کمال میل حاضرم این شکنجه را بپذیرم... 
        

78

Mika

Mika

1403/12/8

          ماریا شخصیت عجیبی داشت... اینکه این داستان واقعیه حس عجیب تری داشت...زندگی ترکیبی است از غم و شادی، شادی بدون غم معنایی ندارد و متقابل، چه در زندگی و چه در موسیقی و چه در عشق...  عشق در توصیفی ساده مثل زهری خوش طعم است... زهری زیبا و خوش رنگ... در هوایی داغ تابستانی خنک است و سیرابت میکند و در زمستان قهوه ای است گرم تا دستانت را دور فنجانش حلقه کنی... ولی در نهایت وقتی تشنه بمانی چه؟ وقتی دستانت از وجود سرما بلرزد و چون یخ سرد شوی ان فنجان گرم کجاست؟ عشق عضوی جدا ناپذیر از موسیقی است. 
افراد هنرمندی که زندگیشان را وقف موسیقی میکنند از نظر من عجیب و تحسین بر انگیز هستند. شخصی را میشناسم که از بیست سالگی و در اوج جوانی اش یادگیری موسیقی را شروع کرد... حالا بعد از بیست سال هنوز به یادگیری ادامه میدهد و به دیگران نیز می آموزد. راستش بنظرم عجیب است که چگونه در آن غرق میشود گویی هیچوقت خسته نمیشود و حتی از چیزهایی ساده ریتم میسازد... ماریا منو یاد اون شخص انداخت. اینگونه  افراد که زندگیشان را وقف هنر میکنند خیلی شجاع هستند. من به هنر علاقه دارم ولی فکر نمیکنم شجاعت این را داشته باشم که آنگونه در اقیانوسش شیرجه بزنم  که میدانم راه برگشتی نخواهد بود... جدا از اینها در مورد مسمر فکر میکنم هیچوقت شخصیتش رو درک نخواهم کرد و ماریا خیلی چیزهارو پشت سر گذاشت... زندگیشو تغییر داد و دقیقا همانکاری رو کرد که بی نهایت ازش میترسید... 
        

43

Mika

Mika

1403/11/22

فراتر از ح
          فراتر از حد و مرز عاشق این کتاب هستم... اما... چرا اکثر نویسنده ها بالاخره راهی برای غمگین کردن خواننده پیدا میکنند؟این کتاب رو برای لجبازی با خودم خریدم... درحالی که شناخت بسیار کمی داشتم...ولی اینجور موقع ها شانس به من رو میکنه و بی نظیر ترین کتابها رو میخرم. خب، چی بگم؟ این پایان؟...چرا دوباره؟حس این رو دارم که یه چیزی کمه... انگار یه تیکه دیگه از وجودم رو لای کتاب دیگری جا گذاشتم و دیگر هیچوقت پس نخواهم گرفت... چرا اینقدر کوتاه بود؟ من نیاز به پانصد صفحه دیگه دارم... یا حتی بیشتر. اولش روند خیلی کندی داشت ولی به مرور خیلی روان شد...بی نهایت عاشق شخصیت آیکاری هستم، البته سفی رو هم دوست دارم. آخرش خیلی گریه کردم... یه سفر دیگه هم تموم شد ولی خیلی دلتنگم... خیلی غمگین... حتی همین الان هم دارم گریه میکنم... نمیخوام اسپویل کنم. فقط میگم بخونیدش... شاید فقط برای سرگرمی یا اتمام ریدینگ اسلامپ... اصلا هرچی... حتی اگه از ژانر فانتزی یا اساطیری بدتون میاد هم بخونید... عاشقش میشید. اخرش غمگین بود. برای من بود، ولی خب شاید برای شما اینطور نباشه. مطمئنم عاشق شخصیت قویه آیکاری و سفی میشید. 
        

65

Mika

Mika

1403/11/17

          زندگی... ما کجاییم؟ اینجا کجاست واقعا؟ اصلا برای چی اینجاییم؟ حسی که موقع خواندن اشعار  سهراب سپهری داشتم غیر قابل توصیفه. اشعار او فقط ادبی نیست بلکه تابلوهای هنری ای است که به متن تبدیل شدند. مگر میشود یک نفر اینقدر هنرمند؟... گاهی واقعا گیج میشدم.نمیتونستم درکشان کنم و گاهی انقدر درکشان میکردم که دوست داشتم برای همیشه در روح و قلبم نگهشان دارم. یعنی امکان داره؟ زیر اکثر بیت ها خط کشیدم و هایلایت کردم و واقعا دوست داشتم همه را به عنوان بریده کتاب پست کنم... خسته ام. چرا تمام شد؟ من تمام اشعار او را میخواهم. او مثل ابی روان اما قوی است.خیلی لطیف و زیبا. مثل رودی که هیچگاه خشک نخواهد شد. هرگز! شعرهای او در مورد مفهوم واقعی زندگی کردن است.یعنی واقعا زندگی کردن نه فقط نفس کشیدن به همین دلیل باور دارم او واقعا و واقعا زندگی کرده است و قدر هر لحظه آن  را دانسته. کاشکی میتوانستم دنیا را مانند او ببینم. الان خیلی احساس پوچی میکنم. انگار باز کردن کتاب شعر او تمام دنیایم را رنگ کرده بود و حالا... حالا همه چیز دوباره سیاه و سفید شده. کی دوباره میتونم همچین احساسی داشته باشم؟ واقعا باورم نمیشه تمام شده... وقتی صفحه اخر را ورق میزدم دنبال بیت های بیشتری بودم. با انتظار ورق زدم و بعد... تمام؟... چرا...! از همین الان دلم برای آن حس و حال تنگ شده. مثل اینکه توی هوای تابستانی روی چمن های سبز و خنکی دراز کشیده بودم و در آرامش به موسیقی پرنده ها و نوازش های باد دلسپرده بودم. آیا باز میگردد؟ 
        

49

Mika

Mika

1403/10/29

          فروغ فرخزاد که بوده؟ این سوالی بود که مدتها برایم بی جواب بود ولی همیشه منتظر فرصتی برای آشنایی با او بودم. اولش درکش نمیکردم بخاطر تصمیماتش ولی بعد فکر کردم و متوجه شدم او یک انسان بود. حق زندگی داشت. او زنی عاشق بود. عاشق ادبیات و هنر. در اخر در جوانی از دنیا رفت ولی وقتی شعرهایش را میخواندم حس میکردم کنارم نشسته. حسش میکردم. گویی در اغوشم گرفته بود. انگار روحم را در لابه لای برخی از بیت ها جا گذاشتم. خیلی زیبا بود. برای چی برای خودمان مانع میسازیم از چنین هنرمندانی؟ خودم هم نمیدانم چرا اینقدر جبهه گرفته بودم و متوجه شدم که شاید چون باید زمان مناسبش میرسید... من عاشق تمام شعرهای او هستم. ولی متوجه تأثیر زندگی و زمان روی قلم او شدم و در نهایت اخرین کتاب شعر فروغ یعنی "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" رو بی نهایت دوست داشتم. ولی از شعرهای بقیه کتابهای فروغ فرخزاد که بی نهایت دوست داشتم میتونم به"دیدار در شب، به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد، وهم سبز، عروسک کوکی، تولدی دیگر، بازگشت و دنیای سایه ها"رو پیشنهاد کنم. 
فقط تمام شعرهایش را بخوانید مخصوصا شعرهای بالا رو که مجبور شدم برای کوتاه کردن لیست خیلی از اسامی رو حذف کنم وگرنه تمام شعرهای او بی نظیر است. فکر میکنم کاشکی فقط کمی بیشتر رنگ خوشبختی و عشق رو در زندگی اش میدید.هرچند که احساس میکنم او نمرده است. همیشه زنده خواهد بود. 
        

72

Mika

Mika

1403/10/23

40

Mika

Mika

1403/10/9

          بنظر من ما کتابارو پیدا نمیکنیم. بلکه این کتابها هستن که مارو پیدا میکنن. در زمان مناسب. تا اون زمان صبر میکنن. این کتاب  شش ساله منتظره تا کسی اونو بخواند.واقعا زیبا بود. برای منی که به ایتالیایی ها علاقه دارم جذاب بود. دلم برای پنی وعمو دامینیک تنگ میشه. اخرش خیلی گریه کردم. البته پایان زیبایی داشت. واقعا برای خواندنش تا الان بیدار موندم و البته فردا امتحان دارم... ولی ارزشش رو داشت. بی نهایت عاشق عمو دامینیکم  که اینقدر از خودگذشته و مهربان بود. پنی عزیزم که فکر نکنم فراموشش کنم. به طرز عجیبی خیلی دوستش دارم. فضای کتاب حالتی قدیمی داشت. حالتی صمیمی. منو یاد مهمانی هایی که در بچگی میرفتم انداخت. الان حتی بیشتر عاشق ایتالیایی ها هستم. همیشه توی هر کشوری مردم با خارجی ها رفتار متفاوتی دارن. اونا رو از خودشون نمیبینن. مثل یه لکه قهوه روی پیراهن سفید اونا رو میبینن. توی این کتاب به خوبی این رفتارها نشان داده شده. مخصوصا در دوران جنگ که وجود همه پر از ترس است افرادی که اهل ان کشور نباشند حتی اگه بی گناه باشن هم بازم شبیه قاتلها دیده میشوند. این از روش دید ما انسانهاست. اینکه چرا اصلا اینطوری نگاه میکنیم؟ به انها؟ انها  رو از خودمان نمیدانیم. ولی در نهایت همه انسانیم. چه در مردم کشور خودمان چه در افراد خارجی همیشه مردمانی نژاد پرست دیده میشه. اما دلم میخواد از اعماق وجودم بگم که واقعا هیچ نژادی بد نیست. هیچکس لایق بی احترامی نیست مگر خودش اینکار را بکند. بنظرم مفهوم این کتاب این بود. مفهومی که مدتهاست دارم بهش فکر میکنم. امیدوارم روزی مردم  بپذیرند که در همه جا بد و خوب پیدا میشود ولی اگه تصمیم بگیریم به هم دشمن نگاه کنیم فقط اوضاع را بدتر میکنیم و همان اتفاق های گذشته تکرار میشود. 
        

37

Mika

Mika

1403/10/5

          دوستش داشتم.برای شناختن یک کتاب باید تا آخرش خواند. دیگرستان واقعا تمام شد؟ واقعا هیچ چیز همیشگی نیست ولی خب آدما دیر یا زود از همه چیز خسته میشن پس شاید این یه نعمت باشه دیگرستان کتاب فوق العاده ای بود. لیزی در ظاهر پانزده سال عمر کرد ولی در واقع زندگی هیچ وقت به پایان نمیرسه. مهم نیست چند سالت باشه. مهم نیست کجا باشی. مهم اینکه چجوری زندگی میکنی... از جملات تکراری بدم میاد ولی خب واقعا همینه. این کتاب نمیخواست خواننده رو از مرگ بترساند بلکه میخواست به ما یاد بده که قدر فرصتامون رو بدونیم بدون ترس از تمام شدن وقتمان زندگی کنیم. به تفسیر دیگه میشه گفت به جای اینکه هر روز رو جوری زندگی کنی که انگار روز اخره فقط قدر لحظاتت رو بدون. درد و غم توی مسیر زندگی هممون هست. برای هیچ کدام فرقی ندارد. فقط مهم اینکه با وجود این درد ها یا شاید یه موقع هایی حتی با یه دلیل کوچیک به زندگی ادامه بدیم. شاد باشیم. تا اونجایی که میتونیم بخندیم. در کنار کسایی که دوستشون داریم به معنای واقعی فقط زندگی کنیم. لازم نیست کار خاصی انجام بدیم یا جای خاصی بریم.فقط قدر لحظاتمان رو تا اونجایی که مـیتوانیـم بدونیم. 
        

43

Mika

Mika

1403/10/2

39