خوندن درمورد قلبی شکسته، درمورد پیرزنی تنها، درمورد گناه و تنهایی و دلتنگی یکم سخته... میدونید از پیر شدن میترسیدم ولی حالا میفهمم که انسان در هر سن و سالی اگه واقعا بخواهد از اول زندگی کنه میتونه..... اما درد خاطرات چی؟...الان که دارم به دنیل و کارل فکر میکنم اشک تو چشام جمع میشه...گریس عزیزم و خاطراتی که هر دقیقه مرور میکرد... همه مرده بودن... هیچکس نبود... آدم تو تنهایی شروع میکنه مرور خاطرات و وقتی دیگه هیچ فرصتی نیست خیلی درد داره... بهشون فکر میکنی و میگی چرا اونموقع گذاشتم بره؟ چرا تنهاش گذاشتم؟ چرا بیشتر کنارش نبودم؟ چرا؟ چرا این اتفاق برای من باید بیوفته؟و بعد این درد در روح ما عمیق تر و عمیق تر میشه... یجورایی الان احساس سبکی میکنم... حس میکنم اون باری که از احساس تنهایی و افسردگی روی شونه هام بود ناپدید شده... در واقع انگار هیچوقت وجود نداشته... چون چطور یه نفر با اونهمه درد میتونه دوباره قدر زندگی رو بدونه و من ندونم؟... و چقدر قلم مت هیگ بی نظیره... شیرین، تلخ، نرم، درد آور... توصیفات و تشبیهاتی بی نظیر... همینطور از مترجم هم باید قدردانی کنم... پیشنهاد میکنم در هر سن و سالی با هر نوع علاقه ای این کتاب رو بخونید...
آهنگهای پیشنهادی من با این کتاب:
missing someone I've never see
for her heart