یادداشتهای K.A (27)
1401/2/29
خبر قتل در شهری کوچک می پیچد. خبر قتل مردی که کاری به کار کسی نداشت. از آن مردان مظلوم و همیشه ساکت و مهربان نبود، برعکس، مردی بود تقریبا همیشه اخمو و گرفته. این قتل دقیقا بعد از دزدیدن قایل آن مرد توسط دوست شخصیت اصلی داستان است. اما او که نمی تواند قاتل باشد... قاتل کیست که هم او را نمی شناسند و هم همینطور در شهری متشکل از دو خیابان برای خودش می گردد؟ همانطور که گفته شد ماجرای کتاب در مورد دختری به نام "مو" است که از ابتدای تولدش مادرش را به دلیل طوفانی ندیده و نمی شناسد و همیشه به همراه صمیمی ترین دوستش "دیل" به دنبال مادرش می گردد. ناگهان در شهرشان ماجرای قتلی اتفاق می افتد و "مو" و "دیل" به دنبال قاتل آقای جسی (مقتول) میگردند.... اول از همه اینکه باید بگویم مقتول کتاب مثل خیلی از کتاب های معمایی_جنایی شخصیتی کلیشه ای نداشت. و نمی دانم چطور شد که دقیقا به همین دلیل دلمبرای مقتول داستان بیشتر سوخت. چیز دیگری که در این رابطه میخواهم بگویم این است که از وارد شدن به موقع شخصیت واقعی قاتل خوشم آمد. راستش به نظرم اگر زودتر از اینها وارد داستان می شد داستان حوصله سربر و خسته کننده میشد. و اگردیرتر وارد میشد شخصیتی غیرقابل باور و غیرقابل درک پیدا می کرد.البته لازم است بگویم این که درطول داستان مقدمه سازی های ساده اما غیرقابل حدسی که برای ورود قاتل چیده شده بود کمک زیادی به باور کردن قاتل کرد. اگرچه باید بگویم که منفی بودن دستیار قاتل را پیش بینی کرده بودم. نکته ی دیگری که به ذهنم میرسد این است که شاید برخلاف خیلی ها شخصیت کلنل را دوست داشتم. احساس میکردم حرفای منطقی زیادی می زند و با وجود اینکه گذشته مبهمی دارد، شخصیت الانش به جز مورد سنش کاملا مشخص بود. در مورد سنش هم باید بگویم که تا قبل از صحبت های ته کتاب مادر غیر واقعی اما حقیقی "مو" شخصیت کلنل جوانی که مثلا سربازی رفته تصور میکردم. نکته بعدی که به صحبت های کلنل مربوط است هم مبحث دیالوگ هاست. دیالوگ به غیر از دیالوگ های کلنل که به دلیل شخصیتش بود همه محاوره بود. دیالوگ های کلنل هم آنقدر ادبی و کتابی نبود که خواننده متوجه نشود، فقط در حدی بود که فرق کلنل با دیگران مشخص باشد. توصیفات داستان هم خوب و زاویه دید اول شخص داستان هم کمکی به ای قضیه کرده بود. اینطور بگویم که برای ماجرای پدر دیل، واقعا او بدم می آمد و واقعا دلم میخواست خودم حسابش را برسم. و وقتی که او وارد خانه خانواده دیل شد عمیقا می ترسیدم که نکن همچین آدمی که اکثرا عقل درستی ندارد واقعا کاری کند. بعد از آن به طرز وحشتناکی دلم برای دیل و مادرش می سوخت... موردی که در داستان متوجهش نشدم موقعیت مکانیِ مکان های اصلی داستان مانند کلیسا، خانه اقای جسی و خانه مو و دیل بود. یعنی وقتی برای بیان استدلال ها از موقعیت های مکانی استفاده میکرد من چیز زیادی نفهمیدم و قانع نشدم. اخرین نکته ای که دلم میخواهد بگویم پایان داستان بود. پایان داستان کاملا مفهوم بود و همه گره ها حل شد. به غیر از حل شدن گره ها باید بگویم کار "مو" خیلی لذت بخش بود و به گمانم نویسنده انتخاب فوق العاده ای داشته. چرا که اگر مادر "مو" پیدا میشد داستان کمی زیادی کلیشه ای میشد. اما این اتفاق نیفتاد و خواننده میدانست آن جملات مو چه ارزشی دارد. چرا که از ابتدای داستان متوجه اهمیت مادر "مو" برای خودش بودیم. اگرچه شاید همین قضیه برای بعضی منفی بیاید چرا که امکان است بگویند این حجم از عوض شدن عقیده غیرقابل باور است. در اخر اینکه باید بگویم کتاب را دوست داشتم و از آن خوشم آمد جا دارد بگویم که بعضی از سخنان کلنل یا حتی صحبت هایی که مو خطاب به مادرش می گفت را دوست داشتم و برای خود یادداشت کردم... با کتاب همراه شوید و پس از خواندن آن بگویید: پس اینگونه بود که مو خانواده دار و دیل شجاع شد...
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1401/2/16
"نگویید مثل برق، بگویید مثل باد!" شروع کتاب همانطور که انتظار میرفت واقعا فکر می کردیم ابراهیم در مسابقات دو مقام آورده، منتها نمی فهمیدیم چرا همه انقدر زیاد گریه میکنند... اما ماجرا و داستان را که خواندیم و به ته کتاب رسیدیم ما هم همراه با بقیه گریه کردیم...
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1401/2/15
شب و روزی پر راز دو دختر بودند؛ یکی با موهای سفید و به قول مادرش گرگدل و دیگری با موهایی مشکی و خرگوشدل… با هم خوش بودند، حیف که پدرشان رفت و برنگشت، حیف که به جنگل رفتند، حیف که سرنوشتشان رازی نهان را در دل داشت…. ماجرا همانطور که گفته شد ماجرای دو دختری است که تا پدرشان به سفر نرفته بود و مفقود نشده بود، عملا پولدار بوده اند و بهترین خانه را داشتند. از روزی که به جنگل رفتند چیزهایی را دیدند و شنیدند و حس کردند که تا به حال هیچوقت تجربه نکرده بودند. اولین چیزی که مرا جذب کتاب «برفین و رزالین» کرد خلاصه و تصویرگری کتاب بود. تصویر کتاب به قدری زیبا و به اصطلاح ناز بود که وقتی دیدمش احساس کردم خریدنش حتی برای کشیدن نقاشی ها از رویش باز هم می ارزد. خلاصه داستان را هم اینگونه نوشته شده بود که "برفین و رزالین دو خواهر بودند، متفاوت همچون شب و روز. برای زندگی به جنگلی رفتند پر از رمز و راز"... تقریبا همه داستان به جز چند فصل که گفتگوی چند درخت را روایت میکرد، روی برفین و رزالین می چرخید. و همین باعث میشد که زاویه دید از زبان دانای کل یا همان سوم شخص باشد که انتخاب بود. چرا که احساسات شخصی شخصیت ها وارد داستان نمیشد و از آنجایی که کتاب کمی هم چاشنی معمایی داشت بیان ماجرا از زبان سوم شخص انتخاب بهتری بود. شخصیت پردازی داستان هم خوب بود و ما با شخصیت های فرعی ای مانند ادیث و عموی آیوو هم آشنا بودیم. نکته بعدی که به مبحث شخصیت پردازی هم مربوط است توصیفات کتاب است. کتاب توصیفات خوبی داشت و تصویرگری کتاب هم به توصیفات ظاهری شخصیت ها کمک بزرگی میکرد. برای مثال وقتی کلمات خرگوشدل و گرگدل توضیح داده میشدند با به خوبی می فهمیدیدم و نیاز به دوباره خواندن متن نبود. توصیف دیگری که در کتاب وجود داشت و به نظرم جالب آمد تصویر شخصیت ها در انتهای کتاب بود. یعنی تصاویر مکان ها و اشخاصی که کمتر توضیح داده شده بودند یا درکشان سخت تر بود مانند فیلمی مشخص، واضح و دلنشین بود دیالوگ ها که بخش اعظمی از کتاب را تشکیل میدادند محاوره بودند و همین به روان خواندن متن کمک میکرد. چه بسا که اکثر اوقات وقتی دیالوگی لحنی کتابی دارد خواننده هم خسته میشود و بعضی وقت ها هم اعصابش خرد میشود. امتیازی که مثبت یا منفی بودنش به عهده خواننده است مقدار کتاب بود. یعنی کتاب خیلی طولانی نبود و وقت زیادی برای خواندنش نیاز نداشتید. که این مسئله برای بعضی کتاب خوارها بد و برای بعضی دیگر خوب است. فانتزی بودن کتاب کاملا مشهود بود. چرا که داستان کوتوله ای ذاتا پلید داشت که میتوان گفت جادوگری بلد بود و افراد زیادی را جادو کرده بود. و مشخصا کوتوله و اکثر شخصیت های خیالی جزو ژانر فانتزی هم قرار میگیرند مسیر داستان به غیر از گنگی اصلی که باید وجود میداشت بدون عیب بود. ما با دو دختر متفاوت داستان سفر و خطر کردیم. به جنگل رفتیم و مچ کوتوله داستان را گرفتیم… در آخر اینکه ماجرای برفین رزالین ماجرایی شاید کلیشه ای اما جذاب و پرپیچ و خم بود. ماجرای برفین و رزالین را بخوانید و اگر از نسخه کاغذی کتاب استفاده میکنید سعی کنید نقاشی هایش را بکشید. چه میدانید، شاید روزی شما هم مانند "امیلی وینفیلد مارتین" کتابی را بنویسید و خودتان تصویرگریاش بکنید:)
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.