یادداشتهای فاطمه سادات رضادوست (17)
1403/12/29
هفته ی کتاب و کتابخوانی، مدرسه مان از انتشارات کتاب خریده و نمایشگاه کتاب داشتیم. "رویای دویدن" یکی از کتاب هایی بود که بارها دیگران بهم معرفی کردند و سر کلاس های فارسی چندباری اسمش را از معلم ادبیات شنیده بودم. ولی از خواندنش طفره می رفتم، شروع کتابی واقع گرا، بدون اثری از جادو یا تخیل من را می ترساند. کتاب های واقع گرایی از این دست کمی خشک و تاریک به نظر می آمدند. تصمیم داشتم در آینده ای دور یک روز بخوانمش و اسمش در آخر های لیست کتاب هایم بود، کتاب هایی که نمی خواستم بخرم و جایی در کتابخانه ام برایشان اختصاص دهم. برای عید، فرصت نکرده بودم کتاب بخرم و کتاب های عیدم کم بود. به لطف بچه های شورای مدرسه، که اجازه دادند بیشتر از ۱ کتاب برای عید قرض بگیریم، ۲ کتاب که نمی خواستم بخرم و داشته باشم را قرض گرفتم. یکی از این کتاب ها رویای دویدن بود که همان روز ساعت های آخر مدرسه شروع کردم به خواندن. داستان درباره دختری به نام جسیکاست، که همه ی زندگی اش دویدن بوده و حالا، بعد از تصادفی با اتوبوس مدرسه پای راستش را از دست داده و با فکر: زندگی ام به آخر رسیده، از خواب بیدار می شود. عصبانی ست، غمگین است و درک نمی کند بین این همه آدم، چرا این بلا سر او آمده. به مرور، سعی می کند با شرایط کنار بیاید، اما هیچ کس درکش نمی کند، هیچ کس نمی فهمد با دختری که برای آزادانه دویدن آفریده شده و حالا تا آخر عمر باید دویدن را کنار بگذارد چطور باید برخورد کرد. جسیکا منتظر است کسی به جلو هدایتش کند، منتظر زمانی ست که دیگر چیزی آزارش ندهد.. طولی نمی کشد که کرسوی امید در زندگی اش جوانه می زند. می فهمد پروتز هایی مخصوص دویدن ساخته شده اند که سرعت قبلی دویدنش را به او می بخشند. هزینه ی بالایی دارند اما دوستان و آشنایانش با اشتیاق پول جمع می کنند و پروتز را برایش می خرند." این بار رویای دویدن واقعی ست". در این بین با یکی از همکلاسی هایش که از کودکی فلج مغزی داشته و هیچ وقت به چشم دیگران( از جمله خودش) نمی آمده آشنا می شود. اسمش رزا ست و بزرگ ترین آرزویش این است که مردم خودش را ببینند، نه وضعیتش را. یک روز رزا از جسیکا می پرسد دویدن را چرا دوست داری؟ جسیکا تا به حال به این سوال فکر نکرده اما جواب می دهد: به خاطر نسیم خنکی که به صورتم می وزد، به خاطر احساس آزادی ام رزا هم می گوید دوست دارم یک روز رد شدن خط پایان را تجربه کنم، اما با صندلی چرخ دار که نمی شود! جسیکا به خاطر این که روزی توجهی به رزا نداشته احساس بدهکاری می کند، پس برای جبرانش تصمیم می گیرد رزا را از خط پایان رد کند. نوع توصیف احساسات این کتاب، و احساساتی که برای توصیف انتخاب شدن رو به ندرت توی کتاب های دیگه می بینم، احساساتی که توجه کردن بهشون چقدر می تونه دلنشین باشه:)
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1403/12/8
آنی شرلی را پتو پیچ، در سرمای هوا زیر سقف ایوان خانه مان و گاها سر کلاس های مجازی و زنگ های تفریح و گاها در اسنپ، خواندم، در موج احساسات داستان غرق شدم، نهایت لذت را ازش بردم و لحظه ای ازش خسته نشدم، چون دقیقا وقتی آن را گیر آوردم که عقیده داشتم کتاب های نوجوان، حتی اگر بتوانند چیزی بیاموزند گزینه ی مناسبی برای یاد گرفتن خیلی چیز ها نیستند(هنوز هم این عقیده رو دارم و همچنان کتاب ها رو فقط برای سرگرمی و شاید احساس همدردی میخونم) تقریبا ماه پیش قسمت آخر سریالش را دیدم و مطمئن شدم که میخواهم کتابش را بخوانم، آن هم وقتی متوجه شدم که سریال بعد از آزمون ورودی و قبولی در دانشگاه ادامه نداشت و ساخته نشده بود و آخر عاقبت آنی و گیلبرت معلوم نبود. و باید بگویم مونتگمری عزیز، ای کاش اولین دیدار آنی و گیلبرت مثل فیلمش بود و کاش وقتی گیلبرت از آنی درخواست آشتی کرد و آنی قبول نکرد، عکس العمل گیلبرت این نمی بود که دیگر اهمیتی برایم ندارد و مهم نیست و شخصیتش را کوچک نمی کردی. بگذریم، چون من گیلبرت را در فیلمش از خود آنی بیشتر دوست داشتم! آنی عزیزم مثل خودم قبلا دختر پر حرفی بوده که همیشه تذکر دریافت میکرده، دوست داشته فرو رفتگی ای روی گونه اش میداشته، همیشه در تخیلاتش غرق می شده و زمان از دستش در می رفته، دوست داشته روزی غش می کرده و موهایش قرمز نمی بوده. همیشه به خاطر ظاهرش خودش را سرزنش می کرده و با ذره ای تعریف از خودش، بال در می آورده. دقیقا مثل ۲ سال پیش من(البته اگه کک و مک و موی قرمز را در نظر نگیریم) حالا بزرگ تر شده و برای اهدافش به شدت تلاش می کند و در آخر، داغ مرگ متیو و مشکلاتش را به دوش می کشد. لحظه ای که آنی گفت دوست دارم حرف هایم را برای خودم در قفسه سینه ام نگه دارم و خودم از آن ها لذت ببرم، آنی عزیزم دیگر بزرگ و مستقل تر شده بود و من واقعا دلم برای آنی قبلی لک زد، اما جلد های بعدی را به خاطر بیشتر آشنا شدن با گیلبرت خواهم خواند، هرچند گیلبرت سریال را بیشتر دوست داشتم اما گمان نمی کنم بعد از جلد اول، شخصیت گیلبرت کتاب با فیلمش چندان فرقی بکند. امیدوارم آنی عزیزم در جلد های بعدی چندان آدم حوصله سر بر و متواضعی نشود و از خواندنش خسته نشوم.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1403/11/3
توی باغ کتاب بودم و دنبال یه کتابی می گشتم که واقعا بخوامش، از این ژانر داشتم کتاب ها رو نگاه می کردم. انتخابم کتابی دیگر بود، اما وقتی فهمیدم آوازی برای یک نهنگ درباره همان نهنگ ۵۲ هرتزی است، گرفتمش. وال ۵۲ که اون تازگی خیلی نظرم رو به خودش جلب کرده بود والی که کسی نمیدانست از نوع خودش، باز هم والی وجود دارد یا نه، نمیتوانست با بقیه نهنگ ها ارتباط برقرار کند و همیشه تنها بود. دوست داشتم بیشتر راجع بهش بدونم و بشنوم و کتاب رو بیشتر با این دید خریدم و این که یه داستانی هم ازش خونده باشم. داستان درباره دختری ناشنوا بود به اسم آیریس. که به طور کلی کتاب احساسات این دختر رو به احساسات وال ۵۲ تشبیه کرده بود و در نهایت از دیدارشون باهم در آلاسکا نوشته بود. خوشحالم با کتابی مواجه نشدم که فقط در مورد آیریس بوده درحالی که جلدش رابطه این ۲ تا رو نشون داده. این رعایت شده بود. اما بحث اگر بحث وال ۵۲ باشه، کتاب قطعا موضوع قشنگی داشت، ولی خب اون طور که باید نوشته نشده بود (متاسفانه) و نویسنده اگر با یک دید دیگری این کتاب رو می نوشت کتاب قشنگتر می شد. روند کتاب چندان کند نبود اما خوندنش برایم سخت بود پیشنهاد نمی کنم
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1403/10/26
وقتی فرزند نفرین شده رو میخوندم عزیزی نمی دونست هنوز به اونجای کتاب نرسیدم و بهم لو داد که دلفی دختر ولدمورته و من خوانده و نخوانده تونستم تا یه جاهایی از داستان رو حدس بزنم و یکی از بخش های اصلی داستان بهم نچسبید. دلفی اومده بود تا ولدمورت رو برگردونه و بعد اسکورپیوس و آلبوس گولشو میخورن و تو زمان گیر میوفتن و بعد همه چی با یه پیغام به آینده حل میشه اگر جلد های قبلی هری پاتر رو نخونده باشید هری پاتر و فرزند نفرین شده جلد جذابی خواهد بود. اما اگر خونده باشید، جلد ۱۳ قطعا ضعیف ترین جلد مجموعه ست. فقط کاش نمایشنامه نبود... حیف..
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.