«همهی خانوادههای خوشبخت به یکدیگر شبیهاند؛ اما هر خانوادهی بدبخت، بدبختی خاص خود را دارد.»
-
آناکارنینا، داستانی درام و واقعگرایانه در سرزمین روسیه.
جناب تولستوی توی این کتاب شخصیتها رو طوری خلق کردن که هرکدوم رو میشه درک کرد، میشه باهاشون همراهی کرد و میشه باهاشون زندگی کرد. و حتی حضور یکسری شخصیتها روند کتاب رو قابل تحملتر میکرد. چون اگه این کتاب به تنهایی فقط به داستان آنا میپرداخت آزاردهنده بود. (مثل مادام بوآری)
شخصیت لوین، واقعا شخصیتی بود که حضورش به کتاب رنگ میداد. شخصیت فلسفی و زندگی روستایی :)
شخصیت کارنین هم، واقعا برام قابل احترام بود. مرد چقدر تو مظلومی...
-
زندگی روستایی لوین، از اون زندگیهایی بود که درونم احساس حسرت ایجاد میکرد. از اون حالتهایی که دلم میخواست جمع کنم و برم روستا. انقدر جزئیات و توصیفات توی این فصلها بودش که میشد چشمهارو بست و تصورش کرد.
فصل درو، رفتار خوب با موژیکها و احساس همراهی که لوین داشت برای من لذت بخش بود.
توی فصلی که لوین داشت پدر میشد، احساساتش به شدت واقعی، صاف و ساده و خوب توصیف شده بودن.
و فصل پایانی برای لوین، کاملا متفاوت از آنا بود.
-
در کل فصلهای پایانی رو از نظر توصیفات بیشتر دوست داشتم. بخصوص توصیفات احساس دالی...
و بنظرم شروع داستان توی ایستگاه قطار، و پایان داستان توی همونجا، یکی از ایدههای جذاب جناب تولستوی بود.
از اون کتابهایی هستش که خوندنش خالی از لطف نیست.