عقربه از تیره ترین ساعات شب نمی گذرد و هوای مسموم زیر زمین ریه های میراندا را به سوی مرگ سوق میدهد ...
از اونجایی که تو عرصه کتاب خوندن نوپا هستم ، تاحالا سراغ کتاب هایی با موضوع بیماران و قاتلان با مشکلات روانی نرفته بودم ..
بنابراین به عنوان اولین تجربه واقعا جالب بود برام .
شروع آروم وکنجکاو برانگیزی داشت و از همه جالب تر ربط کلکسیونر بودن ادم ربا و گره خوردن مفاهیم حول این کار و حرفه و تفکرات ادم های داستان بود .
شروع جالبی داشت
اما وسطای داستان یک مقدار حس کردم اون ارتباط قوی و مخوف ناگهان کمرنگ میشه به نظرم جا داشت سیر داستان و گفت و گوها و اتفاقات در اون بین جالب تر نوشته بشه .
اما در نهایت هرچی داستان جلو تر میره دوباره جذابیتش برام بیشتر میشه من به شخصه از قسمتی که داستان از قول میراندا بیان میشه و ترکیب شدن اونها با تفکراتش رو بیشتر دوست داشتم ..
درواقع از شنیدن و خوندن تحلیل ها و نظرات و اتفاقات از دید اون بیشتر خوشم اومد ..
گاهی حس میکردم چه دنیای متفاوتی شکل گرفته
دنیایی قوی تر از اتفاقات داستان
چیزی که در ذهن ادماست برام جذاب تر بود حقیقتا ...
کشمکش ، درگیری و جریانات فکری .. حتی با دیدگاه های نو در رابطه با برخی مسائل رو به رو شدم
چیزی که اگر نبود امتیاز کمتری برای این کتاب در نظر میگرفتم ..
فکر میکنم اثری که میخواست بگذاره رو تونست بذاره
و اینکه اخرای کتاب با اینکه پایان برام قابل حدس بود فقط امیدوار بودم نویسنده بتونه پایان خوب و تاثیر گذاری رو برای این کتاب در نظر بگیره .. چیزی که بتونه ضربه آخر رو بر پیکر ذهن مخاطبش بزنه .
و همینطور شد
یک پایان جالب که ذهنم رو به فکر فرو برد ..
متاسفم که دنیا جای خوبی نیست و این بدی ها قراره ادامه داشته باشه ولی فکر میکنم انتهای کتاب یک پایان نبود درواقع همین جرقه شروع و ادامه دار همه اینها بود ..
بله انتظار و صبر برای رخ دادن بیشتر از اینها
و پایان !