یادداشت‌های ریحانه نوری (42)

          از آخرین روایت شروع کردم به اول بعد سخن مترجم و بعد هم سخن ناشر.
تجربه جالبی بود چون وقتی سخن ناشر و مترجم را می‌خواندم ذهنم ارجاع پیدا می‌کرد به  تک تک جستارهایی که خوانده بودم.

راستش ناداستان های ترجمه کمتر به دلم میشینه چون فکر می‌کنم خوندن ناداستان تجربه ی حس: عه منم همینطور یا آینده نگری و یا کاتارسیس ارسطو باشه و این نیاز به نزدیکی فرهنگی و احساس همدلی با نویسنده داره.
شاید تو خیلی از جستارهای ترجمه اگر من اون آهنگ، فیلم، مکان و یا حتی طعم غذا رو تجربه کرده باشم احساس خیلی نزدیک تری به متن پیدا کنم و منظور نویسنده رو بهتر بفهمم. (چیزی که تو داستان های ترجمه کمتر بهش نیاز پیدا میشه تا ناداستان) .

خلاصه از این کتاب بیشتر از همه جستارهای مربوط به نویسنده های فلسطینی  به خصوص روایت " فراموش کرده بودم چقدر کوچک است" رو دوست داشتم. تو این جستار فلسطین، فلسطین مظلوم و رنج دیده نبود.
تو فلسطین زندگی جریان داشت. مادربزرگی داشت که مثل همه مادربزرگ ها بامزه و مهربون بود. دور هم غذا می‌خوردند، مهمانی می‌رفتند، بچه ها بازی می‌کردند و البته از دشمنی مشترک حرف می‌زدند. این جستار تجربه جدیدی از برخورد با این کشور بود... 
        

37

          نا از ما می‌گوید. از کدخدای ملت؛ کسی که به دنبال ما شدن ما بود.
کتاب که تمام شد در بهتی بزرگ رفتم از اینکه چقدر دورافتاده و غریب.
جایی می‌گوید سرنوشت من مثل غریبی مسلم در کوفه است و چقدر عراق شهر نا امنی است برای دل بستن.
چهل و اندی سال خیلی کم است برای این همه عالم بودن، این همه مبتکر بودن در عرصه دین، این همه کتاب نوشتن و زندگی با این برکت که حتی کسی که می‌خواهد او را دستگیر کند می‌گوید حیف کسی مثل شما که زیر خاک رود.
 سید در آخرین دیدار با دخترش می‌گوید این بذر اگر بیست سال بعد به بار بنشیند برای من کافیست و اگر خون من مردم را بیدار کند من به آن راضیم.
وقتی کتاب را مطالعه میکردم خیلی در فکرم پرسه میزد. انگار تاثیر خود سید بود که می‌گفت اصل مطالعه فکر کردن است اگر فکر نکنید و فقط بخوانید ذهنتان محدود می‌شود و نمی‌توانید نوآور باشید.
اما قلم، نویسنده فقط روایت می‌کند آن هم در هم ریخته آن هم نه چندان روشن.
اما خوب است. چرا؟ چون در 200 صفحه زندگی چهل ساله انسان صد ساله ای را می‌گوید که تو هیچ اطلاعی از آن در دست نداری و سر آخر با زندگی آن آشنا میشوی.
طراحی گرافیک، رنگ و فونت قلم، اسم کتاب، عکس های هر فصل از نوآوری ها و جذابیت کتاب است.
بیست و ششم آذر ماه هزارو چهارصد ویک
        

2

          اسمش کور سرخی است روایت هایی از جان و جنگ
همان صفحه اول را که باز کردم  بلند گفتم چه قشنگ. دوستم گفت چی چه قشنگ؟
گفتم: «نوشته مرا با سنگ پیمانی است با هم طاقتی» او هم تایید کرد.
نویسنده خیلی خوب همراهت می‌کند و با خودش می‌بردت در دنیای خودش یعنی دنیای جان و جنگ.
من آن لحظه که دندان های پدرش دست او را می‌فشرد واقعا دردم گرفت و بلند آه کشیدم.
ماجرای عقرب های خارجی که نمی‌فهمیم و خودمان را جایش نیش میزنیم.
داغ پسرعمو و رویای از آستین بیرون زده خیلی به جان می‌نشست.
داستان خاله انار و زبانی که برای حق گویی، برای تربیت و خیلی چیزهای دیگر بریده شد.
نویسنده خیلی خوب بلد است تو را همراه کند هر چند اگر درد او درد تو نباشد باز هم میفهمی اش.
کورسرخی به کسانی برمی‌گردد که  خون های ریخته شده و ظلم های کرده را نمی‌بینند و چشم هاشان از این همه خون کور شده.

پ. ن: این یادداشت را سه سال پیش نوشتم و کتاب را از دوستم امانت گرفته بودم. اما آنقدر دوستش داشتم که باز برای خودم خریدم و بار دیگر اگر خواندم شاید یادداشت جدیدتری برایش نوشتم. 
        

26

          (جای خای سلوچ؛ سوگی رنج آور برای جای خالی کسی که نیست)
سوگ در معنای فقدان به هر نوع از دست دادنی تعبیر می‌شود حتی اگر این از دست دادن از جنس مرگ نباشد.
جای خالی سلوچ داستانی است که از دست دادنی از جنس سوگ عزیز را روایت می‌کند با این تفاوت که سلوچ نمرده است. آنچه که داستان را شکل می‌دهد در پی همین از دست دادن و ترک کردن است. 

رفتن سلوچ گره اصلی داستان است که سبب اتفاقات تلخ و رنج های آینده می‌شود.  با رفتن سلوچ آن حس تعلقی که در مرگان نسبت به سلوچ وجود داشت سر باز می‌کند.  مرگان که تا آن زمان شاید رابطه فراموش شده ای با همسرش داشت با رفتن او جای خالی او را حس می‌کند و این فقدان سبب رنجش های روحی ای می‌شود که با سختی های زندگی در  جامعه مردسالار، فقر، بی عدالتی و... همراه شده و آن را تشدید می‌کند.

مرگان همواره سعی می‌کند درد و رنج ناشی از فقدان را بروز ندهد و اما در باطن از این درد گذر نکرده و گاه این درد به صورت خشمی است که بر سر فرزندان خود به خصوص عباس یا مردهای دیگر خالی می‌کند.
سه فرزند او یعنی عباس، ابروا و هاجر واکنش های متفاوتی در برابر این سوگ از خود نشان می‌دهند. 

داستان با فصل های سال پیش می‌رود و گذر از این فصل ها با توجه به ویژگی هایی که دارند معنادار است. 
خانواده سلوچ با گذر از یک دوره سعی در تغییر زندگی خود و انطباق زندگی با شرایط جدید بدون حضور سلوچ را دارند. 

ازدواج هاجر، تغییر شغل ابروا و عباس و کارهایی که نشان از امید و سرزندگی دارد؛ نشانه هایی است که نشان می‌دهد این خانواده می‌خواهد خود را با شرایط جدید وفق بدهد. 
امیدواری به آینده نشانه ای است برای تغییر شرایط موجود از طرف مرگان و بچه های سلوچ حتی اگر گذشته بسیار سخت و رنج آور بوده است 
جای خالی سلوچ ابعاد مختلف فرهنگی، سیاسی، اجتماعی دارد که دولت آبادی هنرمندانه همه این تعابیر را فقط با رفتن سلوچ برای ما روایت کرده است. روایتی که فقدان و احساس تعلق به فرد از دست رفته در آن شخصیت های داستان را از نظر روان شناختی تحت تاثیر قرار داده است. 
        

4