[_ابوالحسن پیامبر نبود عبدالله ،
اما قامتش را بلندای آن ردا بود...]
از مدینه تا مرو را شیفته و آشفته تورق زدم
کـــه
شیدای شنیدن چندی سخن از لسان مبارک ابوالحسن بودم
و بیم از جانِ ایشان و تعارفِ آن انگور زهرآگین ؛
آن هم پیش از آنکه عطش جانم فرو ننشسته باشد...
بی آن که سعی و تلاشی به کار بگیرم
از خواندنِ جملات کتاب دلم رضا بود
و لذتم دو چندان میشد آن جا که نام "رضا" بود!
به اندازه یک سال و اندی هم روزگار مولای هشتم نجومِ آسمانم شدم ...
راستش را بخواهید
به مقدار 'لازم' دانستم احوالاتشان را
اما به میزان عطش...نه
سوء تفاهم نشود ! قصور از نویسنده نیست
از عطشِ زیاد من است...
نویسنده با قلمش میان سخنان برایم طرح سوال می کرد
و من شادمان می یافتم پاسخ را :)
و خلاصه بگویم ؛ از خواندن این کتاب خوشحالم
مرا مسافر لحظاتی کرد که درکشان مغتنم و کمیاب بود