یادداشت‌های عَلَـویه (67)

ترجمه نهج البلاغه حضرت امیرالمومنین
          ﷽
دقیقا نمی دانم اولین کتابی که درباره ی آقا امیر المومنین خواندم 
کدام کتاب بود 
اما خوب خاطرم هست ، آن زمان  که "ناقوس ها به صدا در می آیند" را خواندم و دیدم جرج جرداقِ مسیحی ۲۰۰بار نهج‌البلاغه را مطالعه کرده از شیعه بودنم خجل شدم...
تصمیم گرفتم به سراغ نهج‌البلاغه ی قطور و خاک خورده ی کنج کتابخانه بروم؛ بازش کردم تا بخوانم اما نمی دانم چه شد که هنوز چند خط نخوانده دوباره به کنج کتابخانه برگشت ...
طی این چند سال بارها نیت کردم تا نهج البلاغه را بخوانم اما هر بار که به سمت این کتاب قطور می رفتم دست خالی بر می گشتم ...
با خودم فکر می کردم اگر روزی تمامش را بخوانم شق القمر کرده ام !
تا این که امسال از طریق بهخوان وارد باشگاه آفتابگردان شدم و دیدم بعد از قرآن قصد نهج البلاغه کرده اند...
ب گمانم بهترین فرصت بود برای جان دادن به این نیتِ محبوبِ غبار گرفته 
با وجود این که نهج البلاغه داشتیم ، برای خودم نهج البلاغه ای سفارش دادم که برای خودم باشد و همراه و رفیق من باشد فقـط...
و همین شد 🪽🥹
حالا که نهج البلاغه را تمام کردم شق القمر که نه! شوق از این قمرِ دین دارم 
دوست داشتم پیش از یادداشت بنشینم و تعداد بارهایی که مولا یاد مرگ کرده را اینجا ذکر کنم تا بگویم اولین درسی که از مولایم آموختم مرگ بود که به زندگی ام معنا بخشید 💚🌱
        

17

سرباز کوچک امام (ره)
          ﷽
در اسناد لانه ی جاسوسی در توصیف حزب اللهی ها نوشته ای بدین مضمون وجود دارد :
«گروهی هستند که وقتی رهبرشان بگوید به کره ی ماه سفر کنید ، نمی پرسند چطور برویم ، بلکه می پرسند کِی برویم ؟»

با سربازِکوچک امام ، من این مطلب در خط به خط کتاب احساس کردم!
روایت پسری که در ۱۳سالگی  با خواهش و التماس وارد جبهه شد 
۸سال و اندی زیر چنگال دشمن بعثی زیست 
و آنگاه در سن ۲۱سالگی از اسارت ، آزاد شد...
این که میگویم ۸ سال به همین سادگی ها نیست !
در اکثر بخش های کتاب احساس میکردم دیگر نفسم بالا نمی آید 
و تصور درد شکنجه ها در تنم زوزه می کشید...
گاه و بی گاه پرده ای از اشک قاب نگاهم را تار می کرد ؛
سُر خوردن چند قطره اشک از چشمانم میان خواندن آن همه درد 
امری طبیعی بود
اما آنجا که به ۱۴ خرداد ۱۳۶۸ رسیدم نه !
صبح ۱۴ خرداد بود 
و خبر رحلت سید روح‌الله خمینی میان اسرا پخش شد 
 گویی این فقدان را تازه احساس کرده باشم 
گرد غم به قلبم پاشیده شد و اشک از چشمانم روان شد :)
من این اشک ها و بغض را انتظار نداشتم !
چون هیچوقت حضور سید روح الله خمینی را درک نکرده ام و در دوران حیات ایشان نبوده ام که فقدانش باعث تبلور احساساتم بشود 
ولی این کتاب تصویر رحلت سید روح الله خمینی را در قلبم قاب گرفت ...
سَلَامٌ عَلَيْكُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ ۚ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ


        

6

ویولون زن روی پل
          ﷽
کتاب را آخر شب باز کردم 
با خودم گفتم چند خطی بخوانم 
تا هم با فضای کتاب آشنا شوم 
هم چشمانم گرم شود
یک آن به خودم آمدم 
به صفحه ۵۰ رسیده بودم 
دلم نمی آمد بگذارمش زمین !
اما عقربه های ساعت ، حرف دیگری می زد
کتاب را به کناری گذاشتم؛ به امید نورِ فردا ...
روز بعد به محض آن که دقایقی وقت آزاد یافتم 
چون قلابی که طعمه ای دیده باشد 
کتاب را به دست گرفتم و میان خطوط کتاب قدم زدم 
با خودم میگفتم همین یک صفحه فقط !
باقی اش بماند برای بعد 
یک صفحه میشد یک فصل ...
اگر پای کارهای روزمره نبود آن را یک نفس سر می کشیدم ،
اما ناچار بودم هر چند صفحه به آغوش زمین بسپارمش.
کلمات برایم ظلمت تاریکی را توصیف می کردند 
و من در بین شان نور را می کاویدم ...
اللهُ ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلماتُ الی النور
نور قبل از ظلمات با نور بعد از ظلمات همان میزان روشنایی است
اما تفاوت در آن است که خدایِ نور را می یابی
و قدر می شناسی نور را 
میشوی آینه ی فروغ و طلوع  
 پیشکش می‌کنی به اهالی نور و تاریکی 
ضوء و راه را 
        

20

رویای یک دیدار
          ﷽
تا به حال کسی را دیده اید که سه بار دین و آیین خود را تغییر دهد ؟ نه از آن رو که از دین سابق فراری باشد و بخواهد از چهارچوب احکامش رهایی یابد ؛ 
بلکه هر بار دینی را کامل تر از دین خود می دید و خود را در آغوش دینِ نو می انداخت ...
روزبه ؛
 جوانِ زرتشتی و نگهبان آتشکده ی شهر جِی
 وقتی خود را در تاریکی شب اسیر دید دانست که به آتشی نیاز دارد که همیشه همراهش باشد آتشی که برای روشن کردنش نیاز به زغال و مشعل و گرفتنش در دست نباشد 
آتشی که بی واهمه از باد های سهمگین و قطرات باران همیشه روشن بماند 
آتشی که گرمابخش قدم ها و نوربخش چشم ها و راهنمای او باشد
روزبهی که روزی در میان مردم دیارش جایگاه و مقام داشت و کنار پدر و مادرش آرامش و ثروتی داشت با اراده و تصمیم خود آوارگی بیابان ها را خرید 
تشنه ی حقیقت بود و ثروت و آرامش نمی توانستند پاسخگوی این نیازش باشند !
فدایشان کرد و بهای خریدِ حقیقت شدند آن ثروت و آرامش ...
او به هر آیینی که در می آمد بهترین بود !
زرتشتی مسیحی یا مسلمان.. 
از فارس تا شام و اورشلیم 
از فلسطین تا صحراهای حجاز 
روح که تشنه باشد می شوی چون اسماعیلِ کودک که برای یافتنش هرچه در توان داری خرج می‌کنی و پا بر زمین میکوبی تا زمزم را از زیر خروارخاکِ صحرای بخیل حجاز و از اوج آسمان ها به روی زمین دعوت کنی ...
حال می دانید از که سخن می گویم ؟
از صحابی پیامبر و یار مولا ی ما
فخر ما و مایه ی بالیدن ما 🇮🇷
جناب سلمان فارسی 🌿...


        

6

بی سرزمین
          ﷽
اگر از من بپرسید که چه شد تصمیم گرفتم این کتاب را بی برنامه بخوانم ؟
در پاسخ خواهم گفت ؛
خدای ما فرموده است که"لقد خلقنا الانسان فی کبد"
درد ، نبض حیات و زنده بودن ماست 
رنج ها هستند که مبدأ و مقصد را به ما  رهنمود می کنند
درد آموزنده است
رنج برای انسان حرف های بسیار دارد 
البته که باید بگویم ما فقط برای درد کشیدن خلق نشده ایم
آفریده شدیم تا دردی کم کنیم 
دردهای شخصی خودمان را بگذاریم کنج دلمان و
برویم سراغ دردهایی که برای ما ناشناس هستند
رو در روی این رنج ها بنشینیم
و روح مان را در اختیارشان قرار دهیم 
تا وسعت ببخشند این قلبِ بی خبر را
سختی های دیگران که درون دل انسان جا خوش کردند
آن وقت می گردیم دنبال درمان!
مگر به تنهایی می توان برای مردم دردمند جهان کاری کرد؟
بله ! می توان .
 حتی اگر فرسخ ها از تو دور باشند...
من کسی را می شناسم که سربازان صالحی می خواهد 
تا بیاید و عدالت را بر پا کند 
این درد ها هوشیار و ناچارم میکنند
که به امامم دچار شوم ❤️🌿
و برای آمادنش سربازی کنم...

        

11

شب چهلم: روایت هایی از ملاقات های نورانی
          ﷽
شاید بسیاری از ما هنگام تورق عکس های آلبوم خانوادگی ، عکس افرادی را دیده ایم که فقط به نام و نسبتشان آن ها را می شناسیم ؛
اما نمی توانیم ادعا کنیم که خالصانه دوستشان داریم حتی اگر آن عکس ها متعلق به نزدیک ترین افراد از نظر خونی به ما باشند ! 
دلیلش هم واضح است ؛ "سخت است دوست داشتن کسی که نه آن را دیده ای و نه می‌شناسی و نه حتی خاطره ای از آن داری !"
این کتاب برای من آلبوم خاطراتی بود که خودم را در هر کدامشان تجسم کردم ؛ باری خود را غریب پنداشتم و باری فقیر باری زخم خورده و گاهی بیمار و دردمند 
اما نام حجت بن الحسن دوایی بود که 
همه ی این ها را می زدود... 
با هر کدام از روایت ها  اشک در چشمانم می دوید 
گاهی از سر شرم و گاهی از سر شوق
گاهی از حسرت و گاهی هم از حزن...
وه که چه شیرین است بی تابی برای مولا !
کاش خدا حلاوتش را نصیب قلب های  زنگار گرفته مان کند

اگر درباره ی اندیشه مهدویت و انتظار مطالب علمی بسیاری خوانده اید ؛ این کتاب به دانسته های تان رنگ احساس و ایمان می بخشد .
قدر می دانید امامِ ثانیه هایتان را ❤️🌿

        

2