یادداشت معصومه توکلی

                آن و بِن به ساحل می‌روند تا بِن یک صدف پیدا کند و با آن صدای دریا را بشنود. (دو تا بچه که با کمترین خطوط نقاشی شده‌اند و شبیه همهٔ بچه‌های جهان و با این حال سخت متمایزند)
آن فکر می‌کند اگر توی خانه مانده و داستان خوانده بودند خیلی بهتر بود اما به نظر بن این که آدم خودش کاری را انجام بدهد کیفش بیشتر از آن است که فقط درباره‌اش بخواند. کم‌کم معلوم می‌شود این یک ساحل معمولی نیست و خیلی ممکن است که آن و بن از دل یک داستان سر درآورده باشند. آیا این داستانی قابل پیش‌بینی است؟ یکی از آن داستان‌های با «پایان خوش»؟
راستش خیلی حسودی‌ام شد! اول به نویسنده که چنین اثر شگرف سهل ممتنعی ساخته و پرداخته! (با آن طنز ظریف که در تاروپود اثر تنیده شده و آن شخصیت‌پردازی قوی که با کمترین کلمات صورت گرفته. به هرحال جناب جانسون خالق «هارولد و مدادشمعی بنفش» است و خیلی بهش می‌آید که باز هم مرتکب حرکاتی از قبیل هارولد شده باشد!)
اما بیشتر به خود آن و بن! نه آیا که من بایستی در کودکی -و حتی همین الان!- سر از چنین ساحلی در می‌آوردم؟
به جایش دائم بهم گفته شد: «به آب نزدیک نشو دخترم!» :) :(
واللّه که من در گذشته و حال مستحق حضور در چنین ساحل سحرانگیزی بوده‌ام! (املایم هم همیشه خوب بوده! ؛) )
ببینم آینده حق من و خیال‌ورزی‌ام را ادا می‌کند یا نه...

(آن یک ستاره را هم محض نشان دادن حسودی‌ام کم کردم!)


        

6

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.