یادداشت
4 روز پیش
4.6
4
چندوقتی بود که حالش خوش نبود. نه آنقدر نزدیک بودیم که در جریان امورش باشم و نه آنقدر دور که برایم فرقی نکند. حالش را پرسیدم. گفت:« مراقبم باش. خوب میشم» متعجب پرسیدم که چطور میتوانم از این فاصله، چه در طول و چه در عرض، مراقبش باشم و خواست برایش دعا کنم. پس دعا هم یکجور مراقبت بود. در ذهن من قرابت و مراقبت از پی هم اند. در ظاهر اشتقاق اکبر دارند و در واقع با هم پیدایشان میشود. هرچه نزدیکتر مراقبتر. من ذات محبت و عشق را با مراقبت میفهمم. بروز جدی قرابت و محبت را در مراقبت پیدا میکنم و در مراقبت، قرابت را. مراقبت از امنیت، لطافت، سلامت، موفقیت و... کسی که دوستش داری. و نه حتی اینکه الزاما او ناتوان از انجام آن فعل باشد. بلکه این رسالت بودن در یک سر ارتباط است. تلاشی فارغ از نتیجه. نبض تپنده رابطه است. اشتیاق و رنج ناگفتنی. لبه باریک خوف و رجا. لحظه ترجیح به پاخاستن بر در خود فرو رفتن. جایی که آدم میتواند از خود سابقش، خودی که میشناخت و میشناسند، جدا شود و پوست بیندازد و بیرون بیاید و با خود جدیدی ملاقات کند که موجود دیگری شده. غریبهای آشنا که نمیدانستی وجود دارد. من هر قدر کسی را بیشتر دوست داشته باشم بین جملات ساده روزمرهام بیشتر «مراقب خودت باش» را میشنود. چشم میگردانم ببینم کجا دستهایش یخ کرده، آنگوشهای که عدم کفایتش بالا زده کجاست، آنجا که طفل درونش به محبت بیشتری نیاز دارد و هزار موقعیت دیگر... که هرطور شده خودم را برسانم. مثل سربازی که نوبت دیدهبانیاش شده. یکبار به کسی که خیلی دوستش داشتم و دلم را چلانده بود با گلایه گفتم:« من فکر میکردم تو مراقبمی.» و این نهایت چیزی بود که میتوانستم بابتش روی کسی حساب کرده باشم و در نبودش زمین خورده باشم و دلخور شده باشم. گفتم و اشکهایی که تا پیش از آن نگه داشته بودم یکجا ریخت. برایم نوشت:« مراقبت بودم. همه مراقبتها دیدنی نیست.» انگار راست میگفت. اسم کتاب را که دیدم شیفتهاش شدم. موضوعش را که خواندم از شوق نزدیک بود جیغ بکشم. شوق حاصل از صحبت درباره موضوعی که خیلی مبتلایش بودم و مجرای فهمام از بعضی چیزها بود: «مراقبت» روایتها دقیق اند. صادقانه و متنوع اند. غمگین و شاد اند. و از بخشهای ناگفتنی مراقبت میگویند که گفتنشان ساده نیست و نگفتنشان هم. از همراهی با روایتها و راویانشان لذت بردم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.