یادداشت Soli

Soli

Soli

1404/4/14

        بخش اول کتاب رو دوست‌تر داشتم. حال و هوای جنگ و اواخر دهه شصتی که هیچ‌‌وقت ندیدم اما تا قبل از خوندن این کتاب نمی‌دونستم چه‌قدر دلم براش تنگ شده.
الان که شروع کردم به نوشتن این ریویو، همون حس عجیب آرامش بعد از تموم کردن یه کتاب قشنگ اومد سراغم. 
درسته، بعضی جاهاش کمی کلیشه‌ای بود، بعضی قسمت‌ها رو درک نکردم، اما واقعا کتاب خوبی بود. 
گویش جنوبی و حرفایی که اون وسط به عربی می‌زدن و من می‌خوندم و ذوق می‌کردم که متوجه می‌شم چی دارن می‌گن، خیلی برام زیبا بود. بخش بزرگی از جذابیت کتاب به نظرم به همین خاطر بود. 
بخش سوم رو خیلی هم دوست نداشتم. تغییری که توی شخصیت‌هاشون حس می‌کردم رو نپسندیدم. آره، این بخش آخر خیلی هم جالب نبود برام. 
چه‌قدر من شخصیت اُمّ ریحان رو دوست داشتم. اونجا که جنگ تموم شد و ام ریحان گفت "ثمانی، ثمانی سنوات کم نیست. جنگ تمام شد. نجات پیدا کردیم. الحمدلله، الحمدلله" دلم یه جوری شد. جمله ساده‌ایه، اما من لرزیدم.

_نه این‌که مهم نباشه، اما دوست داشتن و عشق و عاشقی مال الان نیست. مال وقت جنگ نیست. توی کوی جنگ‌زده‌های بوشهر ای چیزا وصله ناجوره. لباس دومادی پوشیدن با صدای آژیر قرمز جهله برهان. می‌فهمی؟ جهل. فکر کردی بلد نیستُم انت روحی یا حبیبی بخونُم براش؟

_"یعنی خدا او موقع اوجا نبود که شیمیایی زدن و پدرم سر نماز بود؟ که برارم اسکناس مچاله تو دستش مونده بود تو صف نان؟"
"اشک درشتش از چانه چکید. گفت" تو می‌گی خدا نبوده؟
عامر سر به زیر انداخت و جواب نداد. برهان پرسید "پس پدرم سرش برای کی به سجده بوده؟ همین‌جوری الکی که نمی‌شه. حتما خدایی در کار بوده."
انگشت اشاره‌اش را دو سه باری کوبید وسط سینه‌ی عامر و گفت "آره. هست. هست. تو فهمشو نداری."
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.