یادداشت
1403/9/1
3.5
6
دایی وانیا(۱۸۹۹) . پروفسور سربریاکوف، دانشمندی میان مایه و متظاهر، سالهاست که با جان کندن دخترش سونیا و برادر زنش ایوان که اداره ملکی را که از زن مرحومش به میراث برده به عهده دارند، زندگی بی دغدغهای را میگذراند. سربریاکوف حالا با یلنا، دختر جوانی که مجذوب شهرت او شده، ازدواج کرده است. بیقراری یلنا و خودخواهی سربریاکوف کار اداره ملک را مختل میکند و این اوضاع متشنج وقتی به اوج خود میرسد که سربریاکوف اعلام میکند میخواهد ملکش را بفروشد و در شهر زندگی کند. . یلنا: آخ که چقدر دلتنگ و خستهام. همه به شوهر من توهین میکنند، همه برای من دلسوزی میکنند. زن بیچاره با این شوهر پیرش. از این دلسوزیها به ستوه آمدهام. آستروف راست میگفت: شما با بیاعتنایی جنگلها را نابود میکنید و طولی نمیکشد که روی زمین هیچ چیز باقی نمیماند. با همین بیاعتنایی بشریت را هم دارید ضایع میکنید و یک روزی از برکت وجود شما در زمین نه نجابت میماند و نه پاکی و نه حس فداکاری. چرا شما نمیتوانید به زنی نگاه کنید جز اینکه به او نظر داشته باشید و بخواهید او را تصاحب کنید؟ من میدانم دکتر راست میگفت، شیطان تخریب در وجود همه شما حلول کرده. هیچ احساسی نسبت به جنگلها، پرندگان، حتی به خودتان ندارید. . ووی نیتسکی: پس چطور به تو نگاه کنم؟ من عاشق تو هستم. تو خوشبختی منی، زندگی منی، جوانی منی؛ میدانم که امکان پاسخ به احساسات من از طرف تو هیچ است، وجود ندارد منم از تو هیچ انتظاری ندارم. لااقل بگذار نگاهت کنم، آهنگ صدایت را بشنوم. . آخر آدم باید در زندگی به چیزی، به امیدی، دلخوش باشد. آخ، خدایا، چهلوهفت سالم است؛ اگر تا شصت سالگی زنده بمانم، سیزده سال دیگر باید عمر کنم. مدت درازی است. چطور این سیزده سال را بگذرانم، چطور این خلا را پر کنم؟ . دایی وانیا آنتون چخوف هوشنگ پیرنظر نمایشنامه انتشارات قطره ۹۶ص
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.