یادداشت پرهام رادمنش
1401/10/22
رئوف نمیداند چه کار کند. خسته و کلافه شده است. میخواهد از دست دنیا فرار کند اما نمیداند چگونه. اگرچه رقص دودهای سیگار و صدای آهنگ بیلتز در اتاق بابک میتواند کمی او را از دست دنیا فراری بدهد، اما او همچنان دلش پیش هادی و بچهها است. امجدیه و تماشای بازیهای شاهین و تیم ملی هم دیگر نمیتواند مثل سابق او را از چنگ افکار بیشمارش رها کند. او هم میخواهد سهمی داشته باشد در مبارزه. میخواهد که موثر باشد. دوست ندارد انقدر در اتاق زیرشیروانی خانهشان بماند و خودش را مشغول رمانهای قدیمی کند که در نهایت پدرش به او بگوید «آهای درویش! از اون دخمه بیا بیرون». دوست نداشت درویش باشد. او هم از اسرائیل بدش میآمد و سخنان آقای خمینی در مدرسه فیضیه را از بر بود، ولی از پیدا کردن هادی و بقیه ناامید شده بود. مشکل دیگری هم داشت به نام سبحان که نمیدانست چرا با او سر ناسازگاری دارد. اهل قرآن و زیارت عاشورا و هیئت بود ولی از جلسههای شعرخوانی انجمن هم بدش نمیآمد. تکان دادن سیب جلوی صورت نیکو و زل زدن به صورت او هم نمیتوانست او را از شر چالشهای ذهنیاش خلاص کند. یک دلش مسجد بود و یک دلش خانه بابک. یک دلش امجدیه بود و یک دلش در دخمهای که برای خودش در اتاق زیرشیروانی درست کرده بود. آیا رئوف قصه ما بالاخره میتواند از دست دنیا فرار کند؟ برای فهمیدن پاسخ این پرسش خواندن کتاب رمق نوشته مجید اسطیری را به شما پیشنهاد میکنم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.