یادداشت
1402/4/5
شاعر این اثر عاشقه «تلخ است که لبریز حقایق شده است زرد است که با درد موافق شده است عاشق نشدی وگرنه میفهمیدی پاییز بهاریست که عاشق شده است» و عاشق طبیعت «چشمت شده غرق رود جاری در باغ دستت شده مست آبیاری در باغ ای مجتهد عشق، حلالت باشد آواز غنایی قناری در باغ» اما در شهر زندگی میکنه و با این که نگاهش همچنان به طبیعته «پوشانده به تن قبای رسمی در صف دنبال کمی هوای رسمی در صف ده بود و درختهای عاشق در رقص شهر است و درختهای رسمی در صف» دل خوشی از شهر نداره. «شب مانده و چشمها پُر از شبنمها در حال عبورند دمادم غمها در شهر شلوغ ما تماشا دارد تنهایی دستهجمعی آدمها» چیزی که بیشتر از اینا نظرم رو جلب کرد، نگاهش به مرگه. مرگ رو ساده میبینه «فردا که شود، فراغتی خواهم داشت دیدار و سکوت و حیرتی خواهم داشت از زندگی شلوغ چون برگردم در مرگ حیات خلوتی خواهم داشت» اما نه مثل خیام «تا کی به وجود خود ستم خواهی کرد؟ از عمر خودت چقدر کم خواهی کرد؟ آدم تو به جاودانگی محکومی تا چند تظاهر به عدم خواهی کرد؟» و قطعا این نگاه ریشه در دین داره «ابریم که ارث پدریمان اشک است مشق شب و درس سحریمان اشک است هر کس به زبان خود سخن میگوید ما نیز زبان مادریمان اشک است»
21
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.