یادداشت سَمی

سَمی

سَمی

1404/4/8

        .
...عاشقش بودم،چه‌جور هم عاشقش بودم!شاید زیاد مهم نباشد که آدم توی دنیا عاشق چی باشد،اما بلاخره باید عاشق یک چیزی بود!البته خانه‌ی خوشگل و باغم هم بود،اما انگار این‌ها کفایت نمی‌کرد.واکنش گل‌ها عجیب است،اما درد آدم را نمی‌فهمند.بعد عاشق ستاره‌ی شامگاهی شدم.به نظر مسخره می
آید؟بعد از غروب آفتاب می‌رفتم توی حیاط خلوت و منتظر می‌شدم که آن ستاره بیرون بزند و از پشت درخت اکالیپتوس تیره‌رنگ بالا بیاید.یواشکی میگفتم:آمدی عزیزم! و درست از همان لحظه‌ی اول انگار فقط برای من می‌درخشید.انگار خودش هم این را می‌فهمید...چیزی بود شبیه اشتیاق،اما اشتیاق نبود.شاید هم حسرت؛آره،بیش‌تر شبیه حسرت بود.اما حسرت از چی؟باید خیلی هم شکرگزار باشم!
#گاردن_پارتی #کاترین_منسفیلد ترجمه #نرگس_انتخابی
      
1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.