یادداشت نیما عزتی
1402/11/6
مگر می شود به یکبار خواندن این اشعار نغز و ناب مدعی شد که این کتاب خوانده شده. مرداب این نه آن آب است کآتش را کند خاموش با تو گویم ، لولی لول گریبان چاک آبیاری می کنم اندوه زار خاطر خود را زان زلال تلخ شور انگیز تاکزاد پاک آتشناک در سکوتش غرق چون زنی عریان میان بستر تسلیم ، اما مرده یا در خواب بی گشاد و بست لبخندی و اخمی ، تن رها کرده ست پهنه ور مرداب بی تپش و آرام مرده یا در خواب مردابی ست و آنچه در وی هیچ نتوان دید قله ی پستان موجی ، ناف گردابی ست من نشسته م بر سریر ساحل این رود بی رفتار وز لبم جاری خروشان شطی از دشنام زی خدای و جمله پیغام آورانش ، هر که وز هر جای بسته گوناگون پل پیغام هر نفس لختی ز عمر من ، بسان قطره ای زرین می چکد در کام این مرداب عمر اوبار چینه دان شوم و سیری ناپذیرش هر دم از من طعمه ای خواهد بازمانده ، جاودان ،منقار وی چون غار من ز عمر خویشتن هر لحظه ای را لاشه ای سازم همچو ماهی سویش اندازم سیر اما کی شود این پیر ماهیخوار ؟ باز گوید : طعمه ای دیگر اینک وحشتناک تر منقار همچو آن صیاد ناکامی که هر شب خسته و غمگین تورش اندر دست هیچش اندر تور می سپارد راه خود را ، دور تا حصار کلبه ی در حسرتش محصور باز بینی باز گردد صبح دیگر نیز تورش اندر دست و در آن هیچ تا بیندازد دگر ره چنگ در دریا و آزماید بخت بی بنیاد همچو این صیاد نیز من هر شب ساقی دیر اعتنای ارقه ترسا را باز گویم : ساغری دیگر تا دهد آن : دیگری دیگر ز آن زلال تلخ شورانگیز پاکزاد تاک آتشخیز هر بهنگام و بناهنگام لولی لول گریبان چاک آبیاری می کند اندوه زار خاطر خود را ماهی لغزان و زرین پولک یک لحظه را شاید چشم ماهیخوار را غافل کند ، وز کام این مرداب برباید
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.