یادداشت رها
1401/2/31
3.6
12
اگر یه روزی معلوم بشه که "ساراماگو" ایده ی کتاب "کوری" رو از این کتاب گرفته من یکی اصلا تعجب نمیکنم. واقعا این دو کتاب شباهت های زیادی به هم داشتن.از قرنطینه شدن عده ای در یک مکان در بسته(حالا یا به بهانه ی نژادشون یا به خاطر ابتلا به بیماری کوری) تا شروع دعوا و کشمکش برای بدست اوردن غذا و فضای بیشتر و تغییر رفتاری شخصیت های داستان تحت شرایط سخت و طاقت فرسا و غیره و غیره ------------- سال 1942 و با شروع جنگ جهانی دوم، "آن فرانک" دختر چهارده ساله ی یهودی که به همراه خانواده اش از ترس نازی ها در مخفیگاهی پنهان شده ، شروع به نوشتن خاطراتش می کند. "آن" در آغاز این خاطرات را فقط برای خود می نویسد اما در سال 1944 به پیشنهاد یکی از اعضای تبیعدی هلند که در یک برنامه رادیویی، ابراز امیدواری میکند که بتوان در پایان جنگ نوشته های شاهدان عینی درباره درد و رنجی که یهودیان زیر یوغ ارتش هیتلری متحمل شده اند گرداوری و منتشر شود، تصمیم می گیرد تا در پایان جنگ خاطراتش را به صورت یک کتاب منتشر کند دفترچه ی پاره شده ی خاطرات "آن فرانک" بعدها توسط یکی از دوستان خانوادگیشان پیدا و به پدر "آن" که تنها عضو باقی مانده از خانواده ی چهار نفره ی آنهاست داده می شود ---- تا حالا براتون پیش اومده؟ که وقتی شروع به خوندن کتابی می کنید که می دونید قراره در پایان، چه سرنوشت غم انگیزی در انتظار شخصیت های داستان باشه، بازم از صمیم قلب دعا می کنید و آرزو می کنید که معجزه ای اتفاق بیوفته و داستان به شکل دیگه ای تموم بشه :(( شخصیت "آن" رو با تمام آرزوها و دردهاش، با تمام غم ها و شادی هاش و با تمام روح بلند پرواز و جسورش دوست داشتم. دغدغه های "آن"، به عنوان یک نوجوان 14 ساله و باور به اینکه هیچکس اونو جوری که باید درک نمیکنه و نمی فهمه برام یاد اور خاطرات دوری بود که در همین سن و سال گریبانم رو گرفته بود و منو وادار به رفتارها و برخوردهای عجیبی می کرد که برای هیچ کس حتی خودم قابل درک نبود^^. دلایل زیادی برای محبوبیت و اهمیت این کتاب ذکر شده و قطعا یکی از اونها صداقت و معصومیتی هست که در تمام طول کتاب موج می زنه و خواننده رو مجذوب خودش میکنه ---- داشتم فکر می کردم که واقعا چی میشه که بعضی از "آدم ها" به این نتیجه می رسن که خودشون بیشتر از سایر "آدم ها" حق زندگی کردن دارن!؟ اینکه بعضی ها به این نتیجه می رسن که "تویی که از نظر ما حق زندگی کردن نداری، پس لطفا یا خودت بمیر یا به دست ما کشته شو!!" واقعا چه نوع باور و تفکری، به انسانها چنین ایده ی ترسناک و وحشتناکی میده!؟ هر دفعه که با این حجم از وحشی گری انسان ها، در حق هم، رو به رو می شم، از خودم سوال می کنم که اون آدمهایی که حق پایمال شده ای دارن، واقعا چقدر اجازه دارن که حقشون رو با گرفتن "انتقام" بازپس بگیرن و همونطور که مورد قضاوت قرار گرفتن، دیگران رو قضاوت کنن!؟ گاهی اوقات فکر میکنم اینکه یهودی ها دراین زمانه این همه به ریختن خون دیگران تشنه هستن به این خاطره که چون خودشون در گذشته قربانی بودن و اینجوری سرشون اومده دلیلی نمی بینن که سر بقیه هم نیاد به هر حال تنفر چیزی به جز تنفر به همراه نمی اره و این چرخه ی باطل و بیهوده تا روزی که انسانها ازش عبرت نگیره همچنان ادامه خواهد داشت ----- حقیقتا یک باره مردن و آسوده خاطر شدن بهتر از زندگی در ترسی دائمی و انتظار کشیدن برای مرگ نیست!؟ خدا کند هر چه زودتر فرجی حاصل شود، حتی اگر قرار باشد بمب روی سرمان بریزند.هیچ چیز خردکننده تر از این تشویش و نگرانی دائمی نیست. خدا کند آخر این انتظار به سر برسد حتی اگر پایانی سخت در انتظارمان باشد. لااقل خواهیم فهمید که پیروز شده ایم یا شکست خورده ایم آن م. فرانک جمعه 26 مه 1944
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.