یادداشت سامان
21 ساعت پیش
گفتم : اسب لنگ را باید خلاص کرد ابتدای داستان، ما سرانجام قصه رو میخونیم. پس این داستان هدفش مقصد نیست، بلکه میخواد مسیری رو نشون بده که به این مقصد رسید. رابرت به خاطر کشتن گلوریا در دادگاه داره حکمش رو میگیره و حالا در خلال قرائت حکم، تو ذهنش ماجرای آشناییاش با گلوریا و سرانجام تلخشون برای ما روایت میشه. او به صورت تصادفی با گلوریا آشنا میشه. برای رهایی از فقر تصمیم میگیرند در یک مسابقه ماراتن رقص شرکت کنند که هم یه جای خوابی داشته باشند و یه غذایی بخورند و هم اینکه یکی از کمپانی ها و مسئولان هالیوود اینها رو ببینه و بپسنده و از این زندگی نکبت بار رها پیدا کنند اما کدام رهایی؟ واقعیت اینه گاهی هر چه تلاش بکنی نمیشه که نمیشه و خبری از پایان خوش نیست. کلا اینکه حتما خوشبخت خواهی شد و قطعا موفق میشی و جملاتی از این قبیل با قید حتما و قطعا رو بیشتر موهومات میدونم. سیلی واقعیتهای زندگی گاهی اینقدر محکم به سر و صورت آدم برخورد میکنه که اگه درد اون سیلی هم خوب بشه، گیجی و منگی بعدش پابرجاست.. شخصیت پردازی رابرت و به ویژه گلوریا رو خیلی دوست داشتم... داستان برام بسیار غم انگیز بود.یک غم خیلی خیلی زیاد و من غم رو واقعیترین و صادقترین احساس زندگی میدونم. سیدنی پولاک در سال 1969 از روی این کتاب، فیلمی به همین نام ساخته.
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.