یادداشت محمد فائزی فرد

وقتی که شهر خفته است: داستان های کوتاه ترسناک از نویسندگان قرن بیستم
        ماجرای ترس، ماجرای پیچیده‌ایه. در این حد پیچیده که حتی ناشر، منتقد، روان‌شناس و... اون رو به اشکال مختلفی تعریف و ترسیم می‌کنن. در این حد که در یک نشر، چاپ کتاب وحشت و دلهره حرامه و در نشر دیگری واجب.

خلاصه اینکه در جهان‌بینی آدم‌های متفاوت برای ترس جایگاه‌های متفاوتی وجود داره. از یک حس سانتی‌مانتال انسان‌های بی‌درد که به‌دنبال ایجاد درد کاذب هستن، تا سمت دیگر طیف این جهان‌بینی که اصولا داستان‌های وحشت رو نه تنها لازمه که ابزار بقای انسان می‌دونن. چه اون موقع که در غار استخوان مونده روز پیش رو سق می‌زد چه حالا که در یک کوچه تاریک که نور درست‌حسابی‌ای نداره می‌تونه انسان رو گوش‌به‌زنگ و آماده فرار کنه.

خواستم با این مقدمه عرض کنم که یک چنین طیفی وجود داره و جایگاه بنده هیچ‌کجای این طیف نیست. یعنی به‌نظرم اصولا ماجرا جای دیگری باید رقم بخوره. ماجرا نه از نگاه ما به ترس که از جاییه که نویسنده با این حس قصد ارتباط داره. نویسنده این حس دلهره و ترس رو از کجا قرض می‌گیره و به کجا می‌فروشه؟
مثلا فرانکنشتین برای آدمی که کنار قصرهای بلند به‌سبک باروک زندگی می‌کنه که اتفاقا صاعقه‌ها به سقف نوک تیزش می‌خوره یک ترس طبیعیه. ترسی که اون رو از چنین جایی دور می‌کنه و به اون بدبین. (راستش رو بخواید ماجرا فرهنگی هم هست. کلا سبک معماری باروک در دوره‌های زیادی منفور یا دست‌کم نامیزون بوده.)
یا ترس از قبرستان برای انسانی که در قرون وسطا زندگی می‌کنه سازنده است. اون باید یاد بگیره که تنها به قبرستان خلوت نره. اونجا کفن‌دزدها هستن و طبیعتا یک آدم با پولی در جیب طعمه زیباتریه. تهش هم داخل یکی از چاله‌ها خاکش می‌کنن.

حالا بیاید فرض کنیم نویسنده امروزی، بیاد و از فرانکنشتین در یک قصر باروکی، در ایران ترس بسازه. این ترس کجا است؟ این ترس رو نویسنده داره با انتخاب اشتباه جایی در طیف قرار می‌ده که در نهایت نه دلهره‌ای ادامه‌دار و گزنده که یک ترس لحظه‌ای می‌سازه. بعد از خواندن کتاب هم احتمالا هیچ تجربه ارزشمندی برای بقا باقی نمی‌مونه.

خب با این پیش زمینه‌ای که ساختم بیاید این کتاب رو به قضاوت بنشینیم.
گردآورنده این مجموعه از نظر من کار بزرگی کرده. ایشون رو نمی‌شناسم و نمی‌دونم چقدر به مقوله ترس، عمیق اندیشیده اما حاصل کار چیزیه که برای بنده قابل‌احترامه. عنوان فرعی کتاب رو بخونید: «داستان‌های کوتاه ترسناک از نویسندگان قرن بیستم»
این عنوان اگر چه در خودش ترس قرن بیستم رو نداره و ای کاش جای جمع‌آوری داستان بر اساس قرن زندگی نویسنده، قرنی که دلهره از مسائل روز اون قرن ساخته می‌شه رو مشخص می‌کردند، اما به‌هرحال عموم نویسنده‌های مجموعه از اونجایی که سرشون به تنشون می‌ارزه(این عبارت قراره برای بنده دردسرساز بشه. اما دقت کنید که مبنای قضاوت ما نه تمام داستان‌های یک نویسنده که تنها همین داستان در همین کتابه)، ترس‌هاشون ترس‌ها و دلهره‌های انسان قرن بیستمه.

والاترین این کارها یکی برای جناب بردبریه ودیگری برای کلایو بارکره. اولی که جناب بردبریه دلهره‌ای می‌سازه عمیق و دقیق. دلهره‌ای که البته نه شاید برای قرن بیستم باشه اما حداقل می‌دونیم که در قرن بیستم هم این دلهره رو خواهیم داشت: وقتی که از یک کوچه تاریک رد می‌شیم یا وقتی که یک چیزی ته دلمون می‌گه این ساعت به فلان‌جا نرو. بردبری روی یکی از مورداستفاده‌شده‌ترین موارد در وحشت دست می‌ذاره و در این میان کار بزرگی می‌کنه. با وجود تمام کارهای مشابهی که خوندیم باز با یک تکنیک ساده در مقام نظر و پیچیده در مقام عمل اون دلهره رو به شکل عجیبی می‌سازه. که البته ای کاش صفحه‌آرا کتاب هم با جناب بردبری همکاری می‌کرد و دلهره رو به درجه بالاتری می‌کشوند. (توضیح: صفحه‌آرا بر اساس نظر خودش یا صفحه‌آرایی نسخه اصلی، چشم رو پیش از رسیدن به یکی از نقاط غافلگیری بعد از دلهره هدایت می‌کنه، قبل از اینکه سطور بینش رو خونده باشیم.)

اما قطار نیمه شب گوشت: درباره متروئه. درباره آخرین خط مترو و آخرین ایستگاه. من نمی‌تونم برای این ماجرا دست نزنم. خصوصا که پیش از این هم ایده‌ای برای مترو تهران داشتم : )) 

و تمشک طلایی رو به کی باید داد؟ به جناب استیون کینگ: بی‌محتواترین و بی‌ارتباط‌ترین نوع ترس در داستان ایشون (ویروس جاده به سمت شمال می‌رود) وجود داره. البته که داستان مطلقا بدی نیست. و البته که بنده کی باشم که از ایشون انتقاد کنم، و باز هم البته که اگر خود من هم داستان دلهره و ترس بنویسیم بهتر از ایشون عمل نمی‌کنم، اما... برخلاف مثلا کتاب «آن» که ریشه در ترس از قاتلین واقعی، غریبه‌ها داره و می‌گه به سوراخ‌ها نزدیک نشید و ریشه در امور تربیتی گذشتگانمون داره که با ایجاد ترس بچه رو از خطر مرگ دور می‌کردن، این داستانش درباره یک نقاشیه. که انگار قراره ما با دوری کردن از نوع خاصی از نقاشی حیاتمون رو حفظ کنیم و امری طولانی‌تر داشته باشیم.
اشتباه نکنید، حرف من درباره این نیست که داستان وحشت باید در راستای حفظ بقای انسان باشه، درباره اینه که اگر این‌طور نباشه اصلا ترس ریشه‌داری نمی‌سازه. یعنی اتفاقا تئوریک به قضیه نگاه نمی‌کنم و قصد دارم کاملا تکنیکی بحث کنم.

بگذریم. صرفا می‌خواستم بگم چقدر خوب که در این کار داستان‌هایی رو داریم که واقعا دلهره می‌سازه، چون که ریشه در امور روزمره و خطرات اطرافمون داره.
موفق باشید.
      
190

8

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.