یادداشت [یه‌سازانای‌‌نصف‌نیمه‌ٔدرحال‌ورود‌به‌کالجیوم]

آلبر کامو
        آلبر کامو انگار با پوچی زاده شده!
«بیگانه» فقط یه رمان نیست، یه سیلی محکم تو صورت زندگیه! کامو توی این کتاب، یه شخصیت درست کرده که انگار هیچ حسی نداره، نه خوشحاله، نه ناراحت، نه عصبانی. مورسو، قهرمان داستان، با یه بی‌تفاوتی عجیب زندگی می‌کنه، حتی وقتی مادرش می‌میره، یا وقتی خودش محکوم به مرگ می‌شه. انگار دنیا براش هیچ مفهومی نداره، انگار آدم‌ها فقط دارن نقش بازی می‌کنن و اونم حوصله‌ی این نمایش مسخره رو نداره.
تو طول داستان، آدم حس می‌کنه که جامعه، بیشتر از خود جرم، از بی‌احساسی مورسو ناراحته. دادگاه بهش گیر می‌ده که چرا سر خاک مامانت گریه نکردی؟ چرا وقتیمرتکب اون جرم شذی، خونسرد بودی؟ انگار مردم بیشتر از آدم‌هایی که کار بدی می‌کنن، از آدم‌هایی که شبیه بقیه نیستن می‌ترسن! و اینجاست که کامو یه سوال بزرگ می‌پرسه: اصلاً چرا باید زندگی معنا داشته باشه؟ چرا ما باید طبق قوانین نانوشته‌ی جامعه زندگی کنیم؟:) 
بیگانه یه کتاب ساده و کوتاهه، ولی وقتی تمومش می‌کنی، توی ذهنت یه عالمه سوال به وجود میاد. اگه زندگی همینیه که هست، بدون هیچ معنی خاصی، پس چرا انقدر براش تقلا می‌کنیم؟ کامو نمی‌گه پوچی چیز خوبیه، ولی می‌گه که باید بپذیریمش، باید یاد بگیریم باهاش کنار بیایم، درست مثل لحظه‌های آخر کتاب. 

این کتاب یه تلنگره، یه دعوت به فکر کردن! اگه دنبال یه داستان کلیشه‌ای با قهرمان‌های احساسی و پایان خوش می‌گردی، «بیگانه» تو رو ناامید می‌کنه. ولی اگه دنبال یه کتابی هستی که ذهنتو درگیر کنه و شاید یه کم نگاهت به زندگی رو تغییر بده، این کتاب برای توئه.

      
331

26

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.