یادداشت سَمی

سَمی

سَمی

1404/4/8

        ناخواسته بی‌قراریم مرا به گذشته کشاند،گذشته‌ای که گویی پایانی ندارد:دوران جوانی،پرهیزگاری،ناپختگی،ناسپاسی،بی‌دست و پایی،تشویش ذهنی،آسیب‌پذیری،شکنندگی،غفلت و خیلی چیزهای دیگر.تا امروز چه کرده‌ام؟دنیا،از پا افتاد و در جنگی احمقانه ویران شد.میلیون‌ها نفر کشته شده‌اند و من،این‌جا چه می‌کنم؟روی این صندلی در فکر غم زمستان و اندوه خود چه می‌کنم؟
.
بدنم یخ کرده بود. در آن هوای پاییزی این واکنش بدنم حقیقتاً نوبر بود. پاییز دل‌انگیزترین فصل من بود. اما آن لحظه وقتی سوز اشک را احساس کردم، هوای پاییزی معنا و مفهوم دیگری یافت. از پشت پردۀ اشک خوب که نگاهش کردم، زیبایی و شیرینی نگاهش رنگ باخته بود. با انگشت‌های ظریفش که سرد هم بودند، روی گونه‌های خیسم کشید. تا گفتم چه غریبانه می‌روی! احساس کردم شهسواری هستم که شهبانویش را به اسیری می‌بردند. به قول شاعر مکزیکی: «آن‌که رفت، خاطره‌اش را بُرد، چنان رودی رونده، چونان نسیمی گذرا، بدرود و دیگر هیچ.»
#دُرد_قهوه#ماریو_بندتی ترجمه #عطیه_الحسینی
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.