یادداشت کتابخانهٔ بابل
1403/5/22
کوه جادو [از سری رمانهای بزرگ آلمانی] خلاصه کردن اتفاقاتی که در رمان کوه جادو رخ میدهد آسان نیست: هانس کاستورپ پسرعمهٔ بیمارش را در یک آسایشگاه در سوئیس ملاقات میکند و خودش هم به بیماری ریوی مبتلا میشود. طوری که ملاقاتی که قرار بود چند هفته باشد هفت سال به درازا میکشد. این خلاصه چیزهایی از رمان میگوید اما جان داستان را ناگفته میگذارد: نکات ظریف بسیاری که در خلال داستان اتفاق میافتد. تفریحات. گفتگوهای طولانی بیپایان راجع به خدا و جهان. مرگی که همیشه کمین نشسته است. رمان با مهندس جوان هانس کاستورپ آغاز میشود که پسرعمهاش یوآخیم زیمزِن را در یک آسایشگاه که روی یک کوه ساخته شده ملاقات میکند. این آسایشگاه مخصوص بیماران ریوی است. هانس کاستورپ با گذشت زمان چنان با بیماران ریوی آسایشگاه اخت میشود و چنان در زندگی و رنج آنها تنیده میشود که برگشت به شهر خودش هامبورگ را بهکلّی فراموش میکند. علاوه بر این، بهشدت به خودش تلقین میکند که مریض شده است. عشقی که بین او و یک زن روس به نام خانم شوشا ایجاد می شود فکر برگشت به شهرش را در او روز به روز کمرنگتر می کند. کاستورپ از بودن در «کوه جادو» لذت میبرد، از اینکه همهچیز چنین در دوردست جلوه میکند. زندگی واقعی با اجبارها و تکالیفش خیلی دور است. دنیای خشن کار دورِ دور است. با گذشت سالها زندگی در آسایشگاه هم تغییر میکند. در پایان داستان، چنین به نظر میرسد که تمام این سالها فقط برای این بوده که زمان طی شود بدون هیچ هدفی. آغاز جنگ جهانی اول به کل این داستان پایان میبخشد. هانس کاستورپ این دنیای ساختگی را ترک میکند و به جنگ می رود. ایدهٔ این رمان در سال ۱۹۱۲زمانی به ذهن توماس مان خطور کرد که همسرش را در یک آسایشگاه ملاقات کرد. دوازده سال طول کشید تا این رمان نوشته و چاپ شود. نویسنده خود نوشته است: «شخصیت او را باید کامل و دقیق گفت.» و این کار را هم کرده. هر شخصیتی در این رمان جهانبینی متفاوتی به نمایش میگذارد، روایتی متفاوت از زمان قبل از وقوع جنگ جهانی اول. در این رمان سِتِمبرینی که یک نویسندهٔ ایتالیایی است و نفتا یکی دیگر از شخصیتهای مهم، راجع به دیدگاههای سیاسی مختلف بحث میکنند. خوانندهای که به خودش زحمت بدهد و این گفتگوهای بسیار طولانی را دنبال کند در جهانی از تفکرات فلسفی شیرجه خواهد زد که هنوز هم رایجاند. در مقابل، خانم شوشا خود را بیپناه و آسیبپذیر نشان میدهد و کاستورپ جوان را به دام عشق میاندازد. او عاشق خانم شوشا میشود. اما این عشق فقط یک شب دوام میآورد. و بعد از آن شب خانم شوشا آنجا را ترک میکند. کاستورپ تحتتأثیر تکتک شخصیتهای داستان قرار میگیرد. بنمایههای اصلی داستان موضوعاتی چون بیماری و مرگ و زمان است. در این رمان بهطرز انکارناپذیری عدد هفت مرتب تکرار میشود: رمان هفت فصل دارد. کاستورپ هفت سال در آسایشگاه روی کوه میماند. تبسنج باید هفت دقیقه در بدن بماند. در سالن غذاخوری هفت میز وجود دارد. یوآخیم زیمزن ساعت هفت میمیرد. خانم شوشا در اتاق شماره هفت زندگی میکند. این اقامت در کوه تنها بهعنوان «جادو» توصیف میشود آن هم با تمام جزئیات. بهخاطر توصیفات دقیق و نمایش همهجانبهٔ جهان ذهنی شخصیتهای رمان، خواننده هم خود را در جهانهای آنها مییابد. اما این دنیای زیبا با شروع جنگ جهانی اول با همهٔ قساوتهایش پایانی ناگزیر مییابد. هانس کاستورپ هم این دنیای زیبا را ترک می کند و به جنگ میرود.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.