یادداشت ملیکا خوشنژاد
1401/12/23
از اولش هم میدونستم این از اون کتابهایی است که قراره اشکم رو بهمقدار زیادی دربیاره و اگه روزی فراموشی نگیرم تا ابد باهام بمونه. آلیسون یا همون تافی و مارلا تا همیشه بخشی از من باقی میمونن. این کتاب هم درست مثل «یک دقیقه بعد از نیمه شب» به سبک شعر آزاد نوشته شده و همونقدر مینیمال و شاعرانه و پر از پرش رواییه. زمانها بهنرمی عقب و جلو میرن و برای همین ممکنه چند صفحۀ اول آدم کمی گیج باشه که کی به کیه و ماجرا چیه، ولی انقدر زیبا نوشته شده که بهسرعت متوجه ماجرا میشیم و میتونیم همراهیاش کنیم. چیزی که برای من خیلی پررنگ بود اینه که مدام در طول کتاب به مادر و پدرهایی فکر میکردم که قبل از بهدنیا آوردن بچههاشون فقط و فقط بهخاطر اینکه «خب دیگه وقت بچهدار شدنه» بچهدار شدن و بهناچار یا خودخواسته «فداکارانه» از اهداف و سرگرمیها و علایق گذشتهشون چشمپوشی کردن تا بچهداری کنن و بعد تمام اون خشم نهفته و ناخودآگاهی را که بهخاطر اون بهاصطلاح «فداکاری»شون احساس میکنن، سر بچۀ بدبخت و بیگناه خالی میکنن. درسته که ماجرای این کتاب بهطور مشخص به این مسئله اشاره نداشت، اما حالا همۀ پدر مادرها ممکنه بچهشون رو کتک نزنن یا آسیب جسمی بهش وارد نکنن، ولی با همون نیش و کنایهها و زخم زبونها و توسریزدنها و خرد کردن شخصیتشون حتی اگه به اسم این باشه که «من صلاح تو رو میخوام یا از روی اینکه دوستت دارم میگم» همون کار رو میکنن که بهنظرم نهتنها هیچ فرقی با آسیب جسمی نداره، بلکه شاید تأثیرش از اون ماناتر هم باشه. بهجز این مسئله، رابطۀ آلیسون و مارلا بینظیر بود. دلم میخواست پسر مارلا رو بکشم و قلبم برای کلیآن و مهربونیاش میتپید.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.